در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود
در گلویی که استخوان مانده
بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت
اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش
مرد بی فاطمه به روی لبش
آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
درد او را کسی نمی داند
دلش از دست زندگی پر بود
سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا
ناگهان آسمان به خود لرزید
به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
مرتضی باز به سجود آمد
عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
زخم سربسته ی علی وا شد
وقت برگشت سمت خانه، علی
گریه می کرد و اشک غم می ریخت
خوب شد دستمال آوردند
ورنه از زخم، سر به هم می ریخت
شانه ای که بلند تر شده است
بار دیگر عصای درد شده
کوچه آن کوچه نیست و آه
کودک آن کودک است و مرد شده
گوییا مجتبی غریبانه
مادرش را به خانه برگرداند
دردهای مدینه را حس کرد
زیر لب روضه ای ز مادر خواند
مرتضی خانه آمد و زینب
ناگهان دید زخم بابا را
به سرش زد کنار او افتاد
تیره شد در نگاه او دنیا
تازه این سومین غم او بود
مانده دلتنگی غم فردا
الأمان از غم برادرها
وای دل از غریب عاشورا
تشنه ای روی خاک افتاده
تشنه ای را که سر جدا کردند
بدنش را مقابل زینب
با سر نیزه جا به جا کردند
کاکلش دست یک نفر افتاد
زره اش دست یک کس دیگر
نا نجیبان به جانش افتادند
همه با تیغ و نیزه و خنجر
***مسعود اصلانی***