الهی شعله بر آب و گِلم زن
شراری از فروغت بر دلم زن
به سوز سینه ام تابی کرم کن
به چشم خشک من آبی کرم کن
به خون دل مخمّر کن گِلم را
به سنگ معرفت بشکن دلم را
به خود وصلم کن از خویشم جدا کن
دعا خواندم وجودم را دعا کن
چنان کن کز وجودم شعله خیزد
دلم خون گردد و از دیده ریزد
اگر نَبود وصال دوست میلم
چه سودی از دعاهای کمیلم
عطا کن از کرم سوز درونم
که سوزد هم درونم هم برونم
چنانم کن که هنگام ستودن
برم لذّت زفیض با تو بودن
لبی خواهم که گویای تو باشد
دلی ده تا فقط جای تو باشد
مرا در سینه، تیر نفس تا کی
دل سختم اسیر نفس تا کی
چه می شد گر اسیر یار بودم
امیر نفس بد کردار بودم
دل از تو، ناله از تو، آه از تو
لبم را ذکر یا الله از تو
چه خوش باشد تو را پیوسته خواندن
نه با لب، با دل بشکسته خواندن
نیایش با دل بی درد زشت است
دل بشکسته یک باغ بهشت است
چو دل بشکست، آه از سینه خیزد
چو برداشت بشکست اشک از دیده ریزد
دل بشکسته جای توست یا رب
سرای بی ریای توست یارب
تویی دارو، تویی درمان دردم
نباشم گر نباشم با تو هر دم
بهشت از وصل تو مسرور بودن
جهنّم از تو باشد دور بودن
گنه کردم نبردی آبرویم
خطا دیدی نیاوردی به رویم
درِ رحمت گشودی و نبستی
به خلوتگاه دل با من نشستی
من اوّل از تو اُدعونی شنفتم
پس آنگه با تو یا الله گفتم
به نفس خویش دمسازم مگردان
تو گفتی آمدم، بازم مگردان
به هفتاد و دو اسم اعظم تو
زتو خواهم که باشم همدم تو
مترسان اینقدر از نارِ خشمم
که آب رحمتت ریزد زچشمم
اگر من بنده ای هستم گنه کار
تو غفّاری تو غفّاری تو غفّار
تو بر من از کرم منّت نهادی
تو بر چشمان خشکم اشک دادی
تو بیش از من به من نزدیک بودی
تو پیش از توبه، بر من درگشودی
اگر چه کس چو من نامه سیه نیست
گناهم پیش عفو تو گنه نیست
خدایا جلوه ای، تا بر فروزم
خدایا آتشی ده تا بسوزم
دلی که سوز دارد آن دل از توست
جحیم است آن دلی که غافل از توست
مرا از من بگیر از آنِ خود کن
به دست رحمتت قربان خود کن
چنانم کن که دیگر من نباشم
اسیر جان اسیر تن نباشم
الهی یا الهی یا الهی
مرا آهی تو را فیض نگاهی
الهی من زخود چیزی ندارم
چه دارم تا به درگاه تو آرم
چه گویم ذکر یا الله از توست
اگر آهی کشم آن آه از توست
به بیت و چار رکن و حجر و زمزم
به ابراهیم و نوح و شیث و آدم
به آن چشمی که شد بر جلوه ات مات
به لبّیک و به ذکر و چار میقات
به آنانی که از شوق لقایت
صفا کردند در کوه صفایت
صفا را با صفا تفسیر کردند
به مروه آمده تقصیر کردند
به حجّاجی که از یک صبح تا شام
زخون خویش پوشیدند احرام
به یکدم از دو عالم در گذشتند
به جای موی سر از سر گذشتند
به آن حاجی که مقتل شد مطافش
هزاران سنگ شد اجر طوافش
به آن حاجی که خونش زمزمش بود
عطش مانند آتش همدمش بود
به آن حاجی که با رأس بریده
چهل منزل صفا و مروه دیده
به حجّاجی که دیگر بر نگشتند
جدا از دامن دلبر نگشتند
به آن حاجی که تنها داشت شش ماه
به خونی کز گلویش ریخت ناگاه
به آن شیرین زبانِ نازدانه
که جسمش شد کبود از تازیانه
مرا با دست خالی بر مگردان
جدا از آل پیغمبر مگردان
دو صد جانم اگر از تن بگیری
مبادا اشک را از من بگیری
تو می دانی بود خالی سبویم
بود اشکم تمام آبرویم
بدم امّا وجودم با حسین است
به صورت نقش اشکم یا حسین است
به «میثم» سوز ده تا شعله گیرد
در این شعله بسوزد تا بمیرد
***حاج غلامرضا سازگار***