ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را
ز نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را
میان مزرعه ی سبز استجابت تو
کنار چشمه ی خورشید، کشت قلبم را
مرا اسیر تماشای چشمهایت کرد
سپس نهاد میان بهشت قلبم را
دخیل پنجره های حرم شدم تا حق
رها نمود ز کعبه، کنشت، قلبم را
خدا گواست که من از ازل گدای توام
اسیر رحمت و فضل تو، مبتلای توام
ز بسکه آهوی چشم تو دلبری کرده
دل رمیده ی ما را کبوتری کرده
من چو ذرّه کجا و زیارت خورشید
نگاه روشن تو ذرّه پروری کرده
بهشت چشم رئوفت چه رونقی دارد
که با بهشت خدا هم برابری کرده
فدای عاطفه های نگاه پُر مهرت
مرام قلب مرا عشق باوری کرده
چقدر تازه مسلمان کنار خود داری
مسیح چشم تو کار پیمبری کرده
شکوه ناب ولایت تویی که دل ها را
تجلیات نگاه تو حیدری کرده
همیشه معجزه های تو منجلی بوده
همیشه ذکر کثیرت علی علی بوده
خدا نهاده در این چشم ها صلابت را
شکوه و هیبت و آقایی و سیادت را
برای اهل زمین آسمانی از فیضی
ببار بر دلمان کوثر فضیلت را
به لطف گوشه ی چشم تو حضرت باران
خدا گشوده روی خلق باب رحمت را
مسیح آل محمّد! بزرگ نصرانی
چه خوب دیده کرامات چشمهایت را
چه کودکانه به عزم مصاف می آیند
نگاه نافذ تو رام کرده خلقت را
ز دشمنان خودت هم دریغ ننمودی
زلال معرفت و زمزم هدایت را
تمام همّتت این بود که بفهمانی
به شیعه سرّ بقا، معنی ولایت را
چقدر گفتی از آن آفتاب پشت ابر
حکایت ولی و انتظار و غیبت را
خوشا کسی که دمی غائب از حضورش نیست
حجاب خود نشده بی نصیبِ نورش نیست
شده ست مرقد تو اعتبار سامرّا
شکوه گنبد زردت وقار سامرّا
به یمن مقدمت آقا طواف می کردند
تمام ارض و سما در مدار سامرّا
فرشتگان مقرّب مسافران تواند
شهود می چکد از جلوه زار سامرّا
غبار مقدمت ای عشق جای خود دارد
که طوطیای نگاهم غبار سامرّا
گرفته قلب من خسته آشیان امشب
در آستان تو، گوشه کنار سامرّا
اگر چه لایق وصل تو نیستم امّا
ز دست رفته دلم در جوار سامرّا
به عشق دیدن سرداب می تپد هر دم
دل شکسته دل بی قرار سامرّا
غروب جمعه نگاهم به راه موعودی است
کنار جادهی چشم انتظار سامرّا
طلوع می کند آخر سلاله ی خورشید
ز راه می رسد آخر بهار سامرّا
کبوتر دل من را تو جمکرانی کن
مرا به لطف خودت صاحب الزّمانی کن
***یوسف رحیمی***