تیغ از کمین دو دستِ تنم را گرفت و بُرد
تا گاهواره پَر زدنم را گرفت و بُرد
از پشت نخل های شریعه تبر به دست
گل برگهای یاسمنم را گرفت و بُرد
یک دشت نیزه حُرمتِ سی سال منصبِ
ساقیِ تشنهها شدنم را گرفت و بُرد
ادامه مطلب...
ای تکسوار یک دله روحی لک الفداء
پشت و پناه قافله روحی لک الفداء
لحظه به لحظه سیر? ناب حسینی ات
بر عشق و عقل تکمله روحی لک الفداء
گرد لب تو کوثر و تسنیم و سلسبیل
گرم طواف و هروله روحی لک الفداء
ادامه مطلب...
دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت مهریه های زهرا داشت
کنار علقمه در سجده گاه چشمانش
نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشت
اگر چه قطر? آبی میان مشک نبود
ولی کران? چشمش هزار دریا داشت
ادامه مطلب...
چشم ها قبله گاه دریا شد
صف مژگان دوست تا وا شد
همه دیدند خیل مژگان را
چشم خیمه پر از تماشا شد
تا که بالا روند از دوشش
بین طفلان دوباره دعوا شد
ادامه مطلب...
دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن
گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کن
مشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه ی درد مرا یاری کن
تیر! در چشم برو، لیک سوی مشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کن
ادامه مطلب...
دریا به موج زلف کمندش اسیر بود
آب شریعه تشنه ی کام امیر بود
مشکی به عمق دید حرم روی دوش داشت
حتّی فرات پیش نگاهش حقیر بود
یک آبگیر غلغله از روبهان پست
پیش یلی که اصل و تبارش ز شیر بود
ادامه مطلب...
آب میخواهد چه کار؟ آب آورش را پس دهید
آی مردم ! زود عموی دخترش را پس دهید
دست هایش را چرا در زیر پا انداختید؟
زودتر آن سایه بان خواهرش را پس دهید
لشگر ِ بی آبرو ، این آبرو ریزی بس است
مشک ، یعنی آبروی مادرش را پس دهید
ادامه مطلب...
بین سرها همه گشتیم و سری پیدا شد
حرف مردی شد و صاحب جگری پیدا شد
میکشیدند رخش را هنری پیدا شد
تا که خورشید بسوزد قمری پیدا شد
از ازل خاک درش هر که جگر داشته شد
بیرق رایت العباس برافراشته شد
ادامه مطلب...
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگاه پس میزد
تکیه بر نیزه غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد
*
جگرش پاره پاره بود اما
یک تنه رفت تا دل لشکر
سینه ی خویش را سپر کرد و
سپرش را شکست تیر سه سپر
*
تا زمین خورد دوره اش کردند
هر که با هرچه داشت زخمی زد
جنگ مغلوبه شد، همه گفتند
دیگر از خاک بر نمی خیزد
*
خوب نزدیک می شدند به او
ضربه ها دقیق تر بشود
نیزه در زخم تیغ می کردند
تا شکافش عمیق تر بشود
*
ای علف های هرز با این گل
چقدر دشمنی مگر دارند
وای بر من چه می کنند این ها
عده ای دستشان تبر دارند
*
یک نفر رفت تا که سر ببرد
دیگری رفت تا که سر ببرد
دیگری رفت تا که برای امیر
سرزده از سری خبر ببرد
*
سنگ دل روی سینه جا خوش کرد
خیره سر بود و خیره شد در چشم
ناگهان چنگ زد محاسن را
و غضب کرد در نهایت خشم
*
تیغ را بر گلو کشید و کشید
آنقدر تا که کند شد حربه
چه بگویم چگونه آخر سر
شد جدا با دوازده ضربه
*
وضع حلقوم او که ریخت به هم
داشت نظم جهان به هم می ریخت
هم ز عرش و فرش می پاشید
هم زمین و زمان به هم می ریخت
*
خواهرش روی تل زمین خورد و
دم گودال از زمین برخواست
گفت دست از محاسنش بکشید
سر این سر برای چه دعواست
*
گرچه با ضربه های پی در پی
بارها روی خاک غلطیده است
تا به امروز لحظه ای این مرد
پشت بر آسمان نخوابیده است
*
کینه گل کرد تا به آنجا که
طاقت صبر را در آوردند
از تن پاره ی تن زهرا
پیرهن پاره را در آوردند
*
سر فرصت همه پیاده شدند
صید افتاده بود در دل دام
غارت پیکرش که پایان یافت
آمدند عده ای سوار نظام
*
همه بودند سر خوش و سرمست
ساربان بود از همه خوشتر
منتظر بود تا که شب بشود
فکر انگشت بود و انگشتر
***مصطفی متولی***
دل پر از زخم ، نفس زخم ، رگ حنجر زخم
گوشه ای درته گودال لب حنجر زخم
آسمان پر شده از سر ، سر بر نیزه شده
پیکری روی زمین بی سر و ، سر تا سر زخم
نیزه و تیر و سنان ها همه هم دست شدند
پس تنی ماند اگر ، ماند ز یک لشگر زخم
فقط از اسب زمین خوردن او کافی بود
پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟
خواهرش معجر اگر داشت به زخمش می بست
این همه خاک نمی ریخت به سر ، برهر زخم
زخم طفلان همه اش زیر سر آتش بود
خیمه می سوخت و شد همدم خاکستر زخم
خون ِ بر چوبه ی محمل چقَدَر معنا داشت
سر که بی سایه ی سر ماند ، همان بهتر زخم
***علی ناظمی***