به غمزه ای نظرت صد مه و ستاره کشید
نظاره تو ابوحمزه و زراره کشید
غریب هستی و چون مادرت نشد آقا
سر مزار شما گنبد و مناره کشید
به زخم های دلت مرهمی نشد پیدا
که زهر از جگرت طرح پاره پاره کشید
ادامه مطلب...
امشب چرا اینقدر نورانی ست؟
شاید کسی نان می پزد شاید
شاید کسی نذری پزان دارد
بدجور بوی دود می آید!
از کوچه تنگ بنی هاشم
نزدیک باب جبرئیل انگار
ادامه مطلب...
وقتی کسی زمین بخورد درد می کشد
هر کس نفس زنان بدوَد درد می کشد
او هم شبیه مادر سادات فاطمه
از ضربه های دست و لگد درد می کشد
ادامه مطلب...
گوشهی بستر مرگ افتاده
پیرمردی که غریب و تنهاست
پای تا سر بدنش میلرزد
اثر زهر ز رنگش پیداست
*
حال و روزش چه قَدَر پائیزیست
همهی برگ و برش میسوزد
ادامه مطلب...
آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می گردد
این قد و قامت افتاده درخت طوباست
این محاسن به خدا آبروی دین خداست
این حرم، خانه ی زهراست، نسوزانیدش
این حسینیّه ی دنیاست، نسوزانیدش
ادامه مطلب...
یکی نیست بین شما غیرتشو محک کنه
دستای بستمو وا کنه به من کمک کنه
من پیر مرد تحمل دویدن ندارم
قدرت ایستادن و دوباره رفتن ندارم
منو با خنجر و شمشیر جفاتون بکُشید
اما اینقدر توی کوچه های این شهر نکشید
کوچه ای که بین اون سیلی به زهرا می زدند
یاس هجده ساله ی حیدر و تنها می زدند
ظلم و بیداد شما قلب منو خون می کنه
دل خون من یاد رقیه خاتون می کنه
منو عمه ام رقیه هر دو تا مثل همیم
هر دو تامون پی ناقه ی شماها دویدیم
همونی که معجر از سر رقیه می کشید
منو با سر برهنه از خونه بیرون کشید
همونی که عمه ام رقیه رو کتک می زد
من پیرمرد و با تازیونه کتک می زد
همونی که عمه ام رقیه رو مسخره کرد
تو کوچه با خنده هاش بند دلم رو پاره کرد
منِ پیرمرد و اینقدر اذیت نکنید
اینقدر با دست بسته تو مدینه نکشید
این یه ارثه همه ی آل علی غریب باشن
حتی توی خونشون تنها و غم نصیب باشن
منم آخر از میون جمع نامردا میرم
مث عمه ام رقیه توی غربت می میرم
***مسعود مهربان***
گر چه در خاک رفت ، پیکر تو
دیگر از تن جدا نشد سر تو
دود آتش ز خانه ات بر خواست
پشت در جان نداد همسر تو
ظلم بر عترتت رسید ولی
به اسیری نرفت دختر تو
بدنت آب شد ز زهر ولی
تازیانه نخورد خواهر تو
قامتت گشت خم ولی نشکست
پشت تو در غم برادر تو
ظلم دیدی و لیک کشته نشد
کودک شیرخواره در بر تو
سوخت قلبت ولی نشد صد چاک
تن فرزند در برابر تو
زهر دادند بر تو لیک نخورد
چوب کین بر لب مطهر تو
سوخت پا تا سرت ز زهر ولی
پاره پاره نگشت پیکر تو
می سزد در غم تو گریه کند
چشم شیعه به جد اطهر تو
بوده یک عمر در عزای حسین
اشک ، جاری ز دیده تر تو
نه از این غم سرشک «میثم» ریخت
اشک خونین ز چشم عالم ریخت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
حسرت گرفته باز حصار مدینه را
غم تیره کرده است دیار مدینه را
آثار حزن فاطمه و غربت علی
پُر کرده است گوشه کنار مدینه را
در کوچه های شهر چو ماه علی گرفت
رنگی دگر نماند عذار مدینه را
داغ عزای حضرت صادق فکنده باز
با اشک و آه ما سر و کار مدینه را
تا خاک ریختند بر اندام آن امام
کردند دفن دار و ندار مدینه را
گویا فشانده اند بر آن قبر بی چراغ
غمهای بی نشانه مزار مدینه را
می گریم از مصیبت جانسوز او مگر
بر دیده ام زنند غبار مدینه را
در خلوت بقیع بجز اشک مهدیش
شمعی کجا بود شب تار مدینه را
من جان نثار مکتب اویم مؤیدم
دارم از او امید جواز مدینه را
***سید رضا موید***
میدویدم پی شان نیمه شب از کوچه تنگ
با دلی خون که به یاد شب صحرا افتاد
یاد آن دخترکی که عقب قافله ای
چشمهایش به دو چشمان عمو تا افتاد
پلک آتش زده اش گرم شد و خوابش رفت
ناقه کوشید نیفتد ولی آنجا افتاد
آسمان تیره، بیابان همه خارستان بود
خواست تا آه کشد از نفس، اما افتاد
عمه، بابا و عمو را همه را کرد صدا
در عوض زجر رسید و به رخش جا افتاد
یک طرف دخترکی دست به روی سر داشت
یک طرف زجر چه ها کرد که از پا افتاد
یک طرف دخترکی دست به پهلو می رفت
یک طرف از سر نیزه ، سر بابا افتاد
***حسن لطفی***
کشید بند طناب و شما زمین خوردی
شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی
تمام آینه ها ناگهان ترک خوردند
مگر چقدر شما با صدا زمین خوردی؟
چه عاشقانه سر کوچه ی بنی هاشم
به یاد حضرت خیرالنساء زمین خوردی
شتاب مرکب و زانوی خسته باعث شد
طی مسیر، شما بارها زمین خوردی
صدای ناله ی زهرا مدینه را لرزاند
به دست بسته،غریبانه تا زمین خوردی
دلت شکست وبه یاد رقیه افتادی
خودت برای رضای خدا زمین خوردی
***وحید قاسمی***
*سپاس از وبلاگ شعر شاعر*