تازه رسیده از سفر کربلا سرت
بین تن تو فاصله افتاده تا سرت
با پهلوی شکسته و با صورت کبود
کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
پیشانی ات شکسته و موهات کم شده
خاکستر تنور چه کرده است با سرت؟
رگ های گردنت چقدر نامرتب است
ای جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
این جای سنگ نیست، گمان می کنم حسین
افتاده است زیر سم اسب ها سرت...
باید کمی گلاب بیارم بشویمت
خاکی شده است از ستم بی حیا سرت
چشمان تو همیشه به دنبال زینب است
تا اربعین اگر برود هر کجا سرت
***علی اکبر لطیفیان***
آتش چقدر رنگ پریده ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده ست در تنور
این ردّ پای قافله ی داغ لاله هاست؟
یا خون آفتاب چکیده ست در تنور؟!
این گلخروش کیست که یک ریز و بی امان
شیپور رستخیز دمیده ست در تنور؟
چون جسم پاره پاره ی در خون تپیده اش
فریاد او بریده بریده ست در تنور
از دودمان فتنه ی خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده ست در تنور
جز آسمان ابری این شام کوفه سوز
خورشید سربریده که دیده ست در تنور
دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سر بریده دویده ست در تنور!
امشب چو گل شکفته ای از هم، مگر گلی
گلبوسه از لبان تو چیده ست در تنور؟
در بوسه های خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده ست در تنور
آن شب که ماهتاب تو را می گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده ست در تنور
***محمد علی مجاهدی(پروانه)***
از تنور خولی امشب می رود تا چرخ نور
آفتاب چرخ حسرت می برد بر این تنور
گرنه ظاهر شد قیامت ، ور نه روز محشر است
از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب ظهور
این همان نور است کز وی لمعه ای در لحظه ای
دید موسای کلیم اله شبی در کوه طور
این همان نور خدا باشد که ناگردد خموش
این همان مشکوة حق باشد که نایابد فتور
مطبخ امشب مشرقستان تجلی گشته است
زین سر بی تن کزو افلاک باشد پر ز شور
از لبان خشک و از حلقوم خونی گویدَت
قصه کهف و رقیم و رمز انجیل و زبور
*** پارسای تویسرکانی (پارسا)***
ای در تنور افتاده تنها یا بُنَیَّ
دورت بگردد مادرت زهرا بُنَیَّ
من که وصیت کرده بودم با تو باشد
هر جا که رفتی زینب کبری بُنَیَّ
باور نمی کردم تو را اینجا ببینم
کنج تنور خانه ی اینها بُنَیَّ
هر قدر هم خاکستری باشد دوباره
من می شناسم گیسوانت را بُنَیَّ
با گوشه ی این چادر خاکی بشویم
خون لبت را با نوای یا بُنَیَّ
آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند
ای کشته ی افتاده در صحرا بُنَیَّ
شیب الخضیبت را بنازم ای عزیزم
با این حنا شد صورتت زیبا عزیزم
آبت ندادند و به حرفت خنده کردند
گفتی که باشد مادرت زهرا بُنَیَّ
گفتی زن خولی برایت گریه کرده
حتی به او هم می کنم اعطا بُنَیَّ
***جواد حیدری***