دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است ای پدر بادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
با همان آهن دلی گریان بر او
چشم خونین اشک جوشن مو به مو
چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالنده سرو سر فراز
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
اینک بسوی خیمه ی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب
***نیر تبریزی***
ماهم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
ای اشک ها بریزید بر دیده چون ستاره
جز من که همچو خورشید افروختم در این شب
کی پاره پاره دیده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر خاک دیدم که خصم ناپاک
با تیغ زخم میزد بر زخم او دوباره
در پیش چشم دشمن بر زخمت ای گل من
جز اشک نیست مرحم جز آه نیست چاره
خندید قاتل تو بر اشک دیده من
با آنکه خون بر آمد از قلب سنگ خاره
وقتی لبت مکیدم آه از جگر کشیدم
جای نفس برون ریخت از سینه ام شراره
ای جان رفته از دست بگشا دو دیده از هم
جانی بده به بابا حتی به یک اشاره
دشمن چنین پسندد استاده و بخندد
فرزند دیده بندد بابا کند نظاره
چون ماه نو خمیدم با چشم خویش دیدم
خورشید غرقه خون را در یک فلک ستاره
دردا که پیش رویم در باغ آرزویم
افتاد برگ یاسم با زخم بی شماره
جسم عزیز جانم چون دامن زره شد
از زخم هر پیاده از تیغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک جان حسین بر خاک
(میثم) بر آن پاک خون گریه کن هماره
***استاد حاج غلامرضا سازگار(میثم)***
خورشید کرده ره گم در کوچه های کوفه
پا جای پای ماه است در جای جای کوفه
از بس به نای مسلم آوای واحسیناست
بوی حسین آمد از کربلای کوفه
اشک یتیم ریزد آه غریب خیزد
بر هر دو این دل شب گرید فضای کوفه
ای در کنار کعبه گردیده کربلایی
مسلم دهد سلامت از نینوای کوفه
مهمان غریب و خسته ، درها تمام بسته
از آن جفای کوفی ، از این وفای کوفه
گفتم به کوفه آیی ، ای وای اگر بیایی
زینب اسیر گردد در کوچه های کوفه
آیینه وجودم گردید لاله باران
بارید بر سرمن سنگ جفای کوفه
شمشیر و سنگ چیدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و کوچه مهمانسرای کوفه
وقتی علی در این شهر از من غریب تر بود
ای کاش میشد از بن ویران بنای کوفه
ای شهریار عالم کوفه میا که ترسم
بر نی سرت بخواند قرآن برای کوفه
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گر سر ما به قدوم تو دوان خواهد شد
دوش ما راحت از این بار گران خواهد شد
به بلندای قدت بر سر تو سلامی دادم
زین بلندی ادب مسلم عیان خواهد شد
از خدا خواستهام ذبح منای تو شوم
زدهام فالی و امروز همان خواهد شد
قسمتم نیست که نوشم قدحی آب روان
عید قربان من اکنون رمضان خواهد شد
به دو ابروی تو سوگند که در مکه بمان
ورنه هر قبلهنما رقص کنان خواهد شد
بر سر دار الاماره جگرم میسوزد
که جگر گوشه ی زهرا به سنان خواهد شد
سنگ بر روی هلال تو نماید حلال
سر تو بر سر دروازه نشان خواهد شد
چون سر نی سر گیسوی تو بی تاب شود
"نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد"
زینب خسته هراسان سکینه بشود
"چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد"
روزی آید که کشی تیر برون از دل خویش
قامت زینب از این غصه کمان خواهد شد
***محمد سهرابی***
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دلگشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایــهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـانها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
***استاد حاج غلامرضا سازگار- برگرفته از سایت مداحان قم***
***اشعار مدح و شهادت حضرت رقیه ( س)***
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد برما
شرار آتش است این آب بر کامم نمی نوشم
اگر گاهی رها می شد زحبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم، این بار سنگینی است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانیهای او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستیم بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را
غلام خویش را گرچه گنهکار است نفروشم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است
عمه، مهمان نه که جان من و جانان من است
کنج ویرانه شام و سرخونین پدر
آسمان در عجب از این سر و سامان من است
از بهشت آمده آقای جوانان بهشت
یوسف فاطمه در کلبه احزان من است
اوست موسای من و غمکده ام وادی طور
آتش نخله طور از دل سوزان من است
یاد باد آنکه شب و روز، مرا می بوسید
اینکه امشب سر او زینت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگی و سوز جگر
به خدا سوخته تر از لب او، جان من است
می زنم بر لب او بوسه که الفت زقدیم
بین این لعل لب و دیده گریان من است
بر دل و جان مؤید شرری زد غم من
که پس از دیر زمان باز غزل خوان من است
***سید رضا مؤید***
لبریز شهد عاطفه جام رقیه است
آوای مهر جان کلام رقیه است
جانسوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه کلام رقیه است
چون او کسی به عهد محبت وفا نکرد
این سکّه تا به حشر به نام رقیه است
با دستهای کوچک خود نخل ظلم کند
عالیترین مرام، مرام رقیه است
یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد
خونین ترین پیام، پیام رقیه است
آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست
افسانه خرابه شام رقیه است
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشق حسین رمز دوام رقیه است
گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها
در دست عشق دوست، زمام رقیه است
هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است
پروانه هم، غلام غلامِ رقیه است
***محمد علی مجاهدی( پروانه)***
کعبه محروم شد ز دیدارت
یـابـن زهـرا خدانگهدارت
کربـلا مـیروی و یـا کوفه؟
یا به شام اوفتد سر و کارت؟
چه شود ای امام جود و کرم
یک نگاه دگـر کنـی به حرم
ای ز جــام بـلا شــده سـرمست
دست و دل شسته از هرآنچهکههست
چه شتابان روی به دیدنِِ دوست
جای گل سر گرفتهای سر دست
از حریمت برون شدی مولا
عازم حج خـون شدی مولا
هشتِ ذیحجه مردم عالم
همه رو آورند سوی حرم
تو دل شب ز بیت امـن خدا
سر به صحرا نهی قدم به قدم
کعبه تا صبح ناله سر میکرد
پســر فاطمــه مــرو برگرد
کعبه با سوز و اشک و ناله و آه
بـر نمـیدارد از تـو چشم نگاه
سفر تیر و نیـزه و عطـش است
طفل شش ماهـه را مبـر همراه
از سفیدی حنجرش پیداست
این پسر ذبح سیدالشهداست
نظری کن به غنچ? یاست
ثمـر سرخ بـاغ احسـاست
اصغـرت را بگیـر از مـادر
بسپارش به دست عباست
چون صدایت زند جوابش ده
از سـرشک دو دیده آبش ده
نالـهای بـر لـب سـلال? تـوست
کـه شبیـه صـدای نالـ? توست
ساربـان را بگــو کـه تنـد مرو
آخر این کودک سه ساله توست
قدری آرام ای هدیخوانان!
کمی آهستـه ای شتربانان!
ناقهها ذکر یـا حسین بـه لب
کوههـا نالــه مـیزنند امشب
نخلها خم شدند و میگویند
السـلام علیـک یا زینب
غم مخور ای فدای چشم ترت!
هیجـده محرمنـد دور سـرت
کاش خورشید واژگون میشد
از تن کعبه جان برون میشد
کاش از اشـک دیـد? حجّـاج
آب زمزم تمام خون مـیشد
کعبه ساکت مباش واویلا
گریـه کـن بهر لال? لیلا
ای سکینـه دگر چه غم داری؟
اشک از دیدگان مکـن جـاری
که محوّل شده است بر عباس
مشـک سقایــی و علمـداری
بر سماعش دو دست بالا کن
هر چه دانـی دعا به سقا کن
نالــه دیگــر بـهسر نمــیگردد
ایـن شبِ غـم، سحـر نمیگردد
این مسافر که دل به همره اوست
مـیرود، لیـک بـرنمــیگردد
عالمـی گشتـه محو اجلالش
چشم «میثم» بوَد به دنبالش
***حاج غلامرضا سازگار***
دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
سفره ی مهمانی خاص خدا گردیده باز
لاله ی لبخند و اشک شوق مهمان را ببین
دیو نفس از پا درافکن، سنگ بر شیطان بزن
هم شکست نفس را، هم مرگ شیطان را ببین
تیغ در دست خلیل و بند در دست ذبیح
حنجر تسلیم بنگر، تیغ بران را ببین
کارد تیز و دست محکم، حلق نازکتر ز گل
پای تا سر چشم شو، اخلاص و ایمان را ببین
خاک گل انداخته از اشک چشم حاجیان
در دل تفتیده ی صحرا، گلستان را ببین
گریه و اشک و دعا و توبه و تهلیل را
رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببین
آتش گرما گلستان گشته چون باغ خلیل
در دل صحرا صفای باغ رضوان را ببین
روی حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر
چشم دل بگشا جمال حی سبحان را ببین
خیمه ی حجاج را با پای جان یک یک بگرد
آتش دل، سوز سینه، چشم گریان را ببین
دل تهی از غیر کن تا بنگری دلدار را
سر بزن در خیمهها شاید ببینی یار را
سینه مشعر، دل حرم، میدان دید ما مناست
گر ببندی لب ز حرف غیر، هر حرفت دعاست
غم مخور گر گم شدی یا خیمه را گم کردهای
سیر کن تا بنگری گمگشته ی زهرا کجاست
لحظهای آرام منشین هر که را دیدی بپرس
یار سوی مکه رفته، یا به صحرای مناست؟
حیف یاران در منی رفتم ندیدم روی او
عیب از آن رخسار زیبا نیست، عیب از چشم ماست
حاجیان جمعند دور هم به صحرای منا
حاجی ما در بیابان در مسیر کربلاست
حاجیان کردند دل را خوش به ذبح گوسفند
حاجی ما ذبح طفلش پیش پیکان بلاست
حاجیان سر میتراشند از پی تقصیرشان
حاجی ما هم چهل منزل سرش برنیزههاست
حاجیان دست دعاشان بر سما گردد بلند
حاجی ما از بدن دست علمدارش جداست
حاجیان را هست یک قربانی آن هم گوسفند
حاجی ما هم ذبیحش جمله تقدیم خداست
حاجیان را از هجوم زائرین بر تن فشار
حاجی ما سینهاش از سم اسبان توتیاست
خوش بود «میثم» همیشه سوگواری بر حسین
حاجی آن باشد که اشکش هست جاری برحسین
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
عید فرخنده ی نورانی قربان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما نعمت باران آمد
خاک میسوخت در اندوه عطش با حسرت
نقش در سینه ی این خاک گلستان آمد
امر شد تا که به قربانی اسماعیلش
آن خلیلی که پذیرفته ز رحمان آمد
امتحان داد به خوبی بخدا ابراهیم
جای آن ذبح عظیمی که به قربان آمد
آن حسینی که ز حج رفت سوی کرببلا
به خدا بهر سر افرازی قرآن آمد
***سید محمدرضا هاشمی زاده***
"رافت" در آستان تو تفسیر میشود
دل با خیال حسن تو تسخیر میشود
صدها هزار نامه آلوده از گناه
با یک نگاه عفو تو تطهیر میشود
پیش از اجل به خانه چشمم قدم گذار
تعجیل کن! فدات شوم! دیر میشود
حتی سکوت در حرم تو عبادت است
اینجا نفس به یاد تو تکبیر میشود
اینجا اگر کبوتر دل آید از بهشت
اطراف گندم تو زمین گیر میشود
دیوانه میشود دل عاقل در این حرم
دیوانه ای که عاشق زنجیر میشود
صیاد را به نیم نگهت صید میکنی
آهو به یک ضمانت تو شیر میشود
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ای نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادی
بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادی
یک عمر ستم دیـده ز جور «متوکل»
در آینه صبح و مسا حضرت هـادی
دل سوخته از طعنه و از زخم زبانها
خونین جگر از زهر جفا حضرت هادی
بردند همان شب که سوی بـزم شرابت
چون از تو نکردند حیا حضرت هادی
افسوس که کشتند تـو را از ره بیـداد
بی جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادی
افسوس، به جور از حرم مادر و جدت
گشتی تو غریبانه جدا حضرت هادی
کس از غم ناگفتهات ای یوسف زهرا
آگاه نشد غیر خـدا حضرت هـادی
کشتند تو را در دل غربت، به چه جرمی؟
ای جان جهانت بـه فدا! حضرت هادی
بزم می و خون دل و حبسِ ستم و زهر
حق تو عجب گشت ادا حضرت هادی
در ماتـم تـو ای خلف پـاک پیمبـر
شد سامره چون کرب و بلا حضرت هادی
"میثم" به تو و غربت تو اشک فشاند
ای کشته بیجرم و خطا حضرت هادی
*** استاد حاج غلامرضا سازگار***
لابه لای آه دلم، یه غصه فریاد می کشه
اشکامو مخفی می کنم اما چشام داد می کشه
زخمی که توی سینمه ، هیچ جوری مرهم نداره
به یاد یک حرم شبا، تا صبح دلم عزاداره
این روزا روضه می گیرم، به یاد روضه ی غمش
روم نمیشه بگم شده، چه ها به صحن و حرمش
خنده هامون گریه دارن، فصل عزا و شادیه
دلم خراب حرمه، آقام امام هادیه
قامت گلدسته تو، اگه یه ذره خم شده
کی گفته بغض دشمنت ، میون ماها کم شده
سینه زنت تا عمر داره، به داشتن تو می نازه
پا بده با سرش می آد، صحن .و سرات و می سازه
یه روز می آد که اون حرم، تو گریه جا می گیریم
توی طواف سینه زنات، شور یا زهرا میگیریم
شما امامی و عزیز، اما شکسته حرمت
عرش خدا آتیش گرفت، تو شعله های غربتت
گوشه زندان می چکه، بارون زچشمای شما
آقا چرا ورم داره، زیر کف پای شما
تشنگی اذیت می کنه، عطش نشسته تو گلوت
میگن جای تازیانس، آقا به روی سر و روت
چند ساله بین زنجیرا، نشسته در تاب و تبی
چند ساله که عزادار روضه ی عمه زینبی
چند ساله که صحن خونت، پرچم لاله می زنی
ناله ی غسل کفن، طقل سه ساله می زنی
همه می دونن خون ما، وصل به رگهای شماست
همه می دونن شونمون، زخمی داغ کربلاست
هرجایی بریم آخرش، گریمون توی شور و شین
اینه که مستی می کنیم، فقط با ذکر یا حسین
***روح اله عیوضی***
تب دارترین تب زده ی بستر دردم
پر سوز ترین زمزمه ی حنجر دردم
رنگ رخ من بر همگان فاش نموده
در باغ نبی جلوه ی نیلوفر دردم
فریاد عطش زد دهن سوخته ام تا
تر شد لب خشکیده اش از ساغر دردم
جای عرق از چهره ی من زهر چکیده
پیغامبر خسته دل باور دردم
بر زیر گلوی جگرم دشنه کشیدند
من کشته ی تیغ شرر لشگر دردم
آتش فکند بر قد وبالای سپیدار
یک ذره ی ناچیز ز خاکستر دردم
خون گریه کند اخترو مهتاب برایم
افلاک شده مستمع منبر دردم
*** وحید قاسمی***
چشمهایت فرات دلتنگی
اشکهایت تلاطم غمهاست
حال و روز دل شکستة تو
از نگاه غریب تو پیداست
ای غریب مدینة دوم
مرد خلوت نشین سامرّا
التماس همیشة باران
حضرت عشق التماس دعا
کوچة خاکی محلة غم
در غرور از حضور سادة توست
ولی افسوس شرمگین تو و
پای پر پینه و پیادة توست
آه آقا تو خوب می دانی
که دل بیقرار یعنی چه
پشت دروازه های شهر ستم
آن همه انتظار یعنی چه
چه به روز دل تو آوردند
رمق ناله در صدایت نیست
بگو ای نسل کوثر و زمزم
بزم شوم شراب جایت نیست
بی گمان بین آن همه غربت
دل تنگ تو نینوائی شد
روضه های کبود طشت طلا
در نگاه ترت تداعی شد
آری آن لحظه ماتم قلبت
بی کسی های عمه زینب بود
قاتلت زهر کینه ها ، نه نه !
روضة خیزرانی لب بود
*** یوسف رحیمی***