ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

شب سوم محرم - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :90
بازدید دیروز :751
کل بازدید ها :6114501

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

ای چراغ شب شهادت من
ای تماشای تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده ای
آفتابا! چرا شب آمده ای

ای امید دل شکسته ی من
ای دوای درون خسته ی من

گلوی پاره پاره آوردی
عوض گوشواره آوردی
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در پنج شنبه 92/4/20 | نظر

رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی

گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی
*
من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور

در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور
*
من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی

من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی
*
در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم های خسته ی من

زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خسته ی من
*
ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی

بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی
***سید محمد جواد شرافت***


نویسنده سائل در دوشنبه 91/3/22 | نظر

چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا
می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ
سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا

این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند
گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد
سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم
تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو
خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد
من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم
با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم
یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد
خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار
تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم
جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده سر بابا
***سید مسیح شاهچراغی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 90/10/8 | نظر

حریم قدس مرا جبرییل، دربان است
مزار کوچک من قبله ی بزرگان است
 
اگرچه ابر سیاهی‌ست بر مه رویم
ز اشک دیده مزارم ستاره ‌باران است

ز تازیانه تنم آیه‌آیه گردیده
چنان که پیکر پاکم شبیه قرآن است
 
از آن شبی که پدر بهر دیدنم آمد
هنوز دامن ویرانه‌ام گلستان است
 
من آن صحیفه ی خوانای لیلة القدرم
که همچو فاطمه قدرم همیشه پنهان است
 
مگر ظهور کند منتقم و گرنه هنوز
رخم کبود بود، گیسویم پریشان است
 
الا! هماره بگریید بهر غربت من
که چشم حضرت مهدی هنوز گریان است
 
به اشک من جگر تازیانه خون می‌شد
یکی نگفت که این دخترک مسلمان است
 
چهارده صده بگذشته و هنوز مرا
سر بریده ی بابا به روی دامان است
 
شراره ی دل «میثم» ز شعله ی دل ماست
که نظم او همه چون آتش فروزان است
***استاد حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده سائل در پنج شنبه 90/10/8 | نظر

تمام درد دلت را که از سفر گفتی
گمان کنم که دلت سوخت مختصر گفتی

من از جسارت آن دست بی حیا گفتم
تو از مشقت گودال و قطع سر گفتی

همان که آتشمان زد و خیمه را سوزاند
صدا زدم که الهی به پای مرگ افتی

چنان به روی سرم داد زد پس از سیلی
نگفته ام که نگو باز هم پدر گفتی

به روی نیلی و موی سفید دقت کن
بگو شبیه که هستم پدر، اگر گفتی؟

فقط بگو که چه شد ظالمانه چوبت زد
شما به غیر کلام خدا مگر گفتی

دلم برای غریبی عمه می سوزد
مگو ز درد سفر از چه مختصر گفتی
***حامد خاکی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 90/10/8 | نظر

میل پریدن هست، اما بال و پر نه
هر آنچه می خواهی بگو اما بپر نه

حالا که بعد از چند روزی پیش مایی
دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه

یا نه اگر میل سفر داری دوباره
باشد برو اما بدون همسفر نه

با این کبودی های زیر چشم هایم
خیلی شبیه مادرت هستم مگر نه؟

دیشب که گیسویم به دست باد افتاد
گفتم: بکش، باشد ولی از پشت سر نه

از گیسوان خاکی ام تا که ببافی
یک چیزهایی مانده اما آنقدر نه . . .

امروز دیدم لرزه های خواهرم را
در مجلسی که داد می زد :"ای پدر نه"

تو وقت داری خیزران ها را ببوسی
اما برای این لب خونین جگر نه؟!

ای میهمان تازه برگشته چه بد شد
تو آمدی و شامیان خوابند ور نه . . .
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در جمعه 90/10/2 | نظر

روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من

وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من

یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من

می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من

گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من

در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من

از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من

دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من

آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من
***محمد علی مجاهدی (پروانه)***


نویسنده سائل در جمعه 90/10/2 | نظر

صحبت از موسی و طور و ذوق عمرانی بس است
من پدر می خواستم، توضیح عرفانی بس است

قرعه ی آن قبله ی سیار بر ما اوفتاد
ای خرابه، غبطه بر دیوار نصرانی بس است

روح کامل گشت و من هر روز لاغر می شوم
فصل تجرید است، از پیکر نگهبانی بس است

گریه را مخفی نخواهم کرد زیر آستین
تیغ از رو بسته ام، عرفان پنهانی بس است

بوسه ای بر من بدهکاری ز وقت رفتنت
پس ادا کن قرض خود، این صبر طولانی بس است

شرح مویی که ندارم بیش از این از من مخواه
از پریشان حالی ام هر قدر می دانی بس است

هر چه خوردم زخم بود و زخم بود و زخم بود
سفره ات را جمع کن بابا که مهمانی بس است

یک رقیه جان از آن لب ها برایم خرج کن
محفل انس مرا آیات قرآنی بس است

چون علی اکبر مرا هم در عبایت جمع کن
زخم های مختلف را این پریشانی بس است
***محمد سهرابی***



نویسنده سائل در پنج شنبه 90/10/1 | نظر

نه تنها پیکرش بی تاب بوده
که گل زخم تنش خوناب بوده
چه کاری کرد سیلی با دوچشمش..!؟
که گوئی چند روزی خواب بوده
* * * *
چه زخمی بر جگر بگذاشتی زجر...!
عجب دست ضمختی داشتی زجر...!
که هرکس دید روی نازکم را . . .
به خنده گفت که : " گل کاشتی زجر ! "
* * * *
چو زینب پیکرش را آب می ریخت
ستاره بر تن مهتاب می ریخت
همه دیدند چون زهرای اطهر
ز هر جای تنش خوناب می ریخت
***یاسر حوتی***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/10/19 | نظر

به کویر لب خشک تو ترک افتاده
روی آیینه چشمان تو لک افتاده 
با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند   
که به پیشانی تو سنگ محک افتاده
هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید   
ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده
برنیاید زشناسایی تو چشم ترم  
حق بده دختر دردانه به شک افتاده
پره از نقش ونگار است تمام تن من  
نقش چکمه به تنم خورده وحک افتاده
عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست  
گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده
خوب معلوم بود در وسط صد پنجه  
حجم گیسوی من غمزده تک افتاده
شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت  
گفت دشمن ببریدش به درک افتاده
چهره ات کنگره زخم شده ای بابا  
شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده
***مجتبی صمدی***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/10/19 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<