ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

شب سوم محرم - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :37
بازدید دیروز :162
کل بازدید ها :6117429

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

کیست امشب دردل طوفانی او جا کند  
قطره های تاولش را راهی دریا کند 
گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود 
صفحه آئینه را فردای محشر وا کند 
مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است 
کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند 
تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش 
می تواند دیده یعقوب را بینا کند 
او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود 
چشمهای بسته بابای خودرا وا کند 
گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد 
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند 
خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود 
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/10/19 | نظر

آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون
منم اون طفلی که تنها، گم شده تو این بیابون
آسمون از بس دویدم، تو پاهام نمونده جونی
نه نفس تو سینه دارم، نه کسی نه همزبونی
آسمون قافله رفته، دیگه هم برنمی گرده
بدنم داره می لرزه، بیابون تاریک و سرده
***
آسمون صدای پایی، داره می رسه به گوشم
دیدی گفتم که نکرده، عمه زینب فراموشم
آسمون ببین که از غم، قامتش چقدرخمیده
می بره اسم بابامو، با نفس های بریده
اما نه این عمه جون نیست، ولی خیلی مهربونه
تازه مثل من رو گونه اش، جای دست مونده نشونه
***
این همون مادر بزرگه، اونکه من شبیهش هستم
باورم نمیشه روی، دامن زهرا نشستم
سر روشونه هاش گذاشتم، لحظه ای راحت خوابیدم
خودمو تو رؤیا روی، شونه ی عموم می دیدم
توی خواب بودم که انگار، صدا پای اسبی اومد
نرسیده از رو کینه، با ... به پهلوهام زد...
***محسن عرب خالقی***


** در این ایام و لیالی نورانی محتاج دعای خیرتون هستم** 


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت "هم زد" گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب "زجر" هم وقتی تو را زد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
***کاظم بهمنی***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مامور طبق، مگر سر آوردی تو؟!
**
بابای مرا بیار بابایی که...
...دستی بکشد به موهایی که...
...هر روز ز روز قبل کمتر می شد...
...با شعله ی بام های آنجا که...
**
شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
از شام، سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی
**
در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه ی خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...
انگشتری عقیق بابایم بود
**
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند
**
.....
آرامش خواب هرشبی را هم که...
گیسوی به آن مرتبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه بمان
زیبایی چادر عربی را هم که...
***علی زمانیان***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها
از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سرا پا غروب‌ها
از راه می رسند و به آغوش می کشند
با اشتیاق کودک خود غروب ها
از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌هاست
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها
در چشم های منتظران گرگ و میش عصر
محو است در شکوه تماشا غروب ها
در چشم های دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها
بعد از هزار سال همان شوق شعله ور
در چشم های منتظر ما غروب ها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها
این‌جا پدر! خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها
بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌ ست
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها 
بابا بیا که بغض مرا، وا نکرده است
نه زخم تازیانه، نه حتی غروب ها
دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسد آیا غروب‌ها؟
دست تو را بهانه گرفته که بشکفد
بغضم میان دست تو تنها غروب ها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها
از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی ... اما غروب‌ها
بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها
کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها
خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها
بعد از هزار سال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها
***اسماعیل امینی***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوباره ای از راه می رسد
با گریه آه می کشد آن را هنوز هم
آهسته بغض می کند و خیس می شود ...
...زخم کبود گونه اش، آیا هنوز هم...
...مهمان چوب دستی شهر جسارتی؟
من مانده ام به حسرت لب ها هنوز هم
من درد های روسری ام را نگفته ام
با چشم های غیرت سقّا هنوز هم
از صحبت کنیزی مان گریه می کنم
می لرزم از خجالتش امّا هنوز هم
مُحرم شدم ، طواف کنم ، بوسه ها زنم
آنجا که هست کعبه دنیا هنوز هم
دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد
گوش بدون زینت او یا هنوز هم ... ؟!
***علیرضا لک***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

برای منتظر مرگ چاره لازم نیست
شب خرابه نشین را ستاره لازم نیست
به همجواری اعماق آبی تو خوشم
برای ساکن دریا ستاره لازم نیست
صدای کهف تو از گوش من نمی افتد
به گوش پاره مگر گوشواره لازم نیست
نگاه مضطربت حرف می زند با من
تکلم از سر لب های پاره لازم نیست
اگر چه سجده ی زنجیری ام فراوان است
برای بردن من استخاره لازم نیست
***شیخ رضا جعفری***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/10/16 | نظر

کیستم من دُر دریای کرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسینم، دل و دلدار حسینم، همه شب تا به سحر عاشق بیدار حسینم، سر و جان بر کف و پیوسته خریدار حسینم، سپهم اشک و علم ناله و در شام علمدار حسینم، سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم، منم آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم، منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه دُر شهوار حسینم، به خدا عمه ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آینه‌ام وجه امام شهدا را. 

روز عاشورا که در خیمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشک فشان رو به سوی معرکه کرب و بلا شد، سر و جان و تن پاکش همه تقدیم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشکر دشمن شد و چون طایر بی‌بال پریدم، گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم، شرر از پیرهنم شعله کشید و ز جگر آه کشیدم که سواری به سویم تاخت و با کعب سنان بر کمرم زد، به زمین خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را. 

شب شد و عمه مرا برد، سوی خیمه و فردا به سوی کوفه سفر کردم و از کوفه سوی شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها به سرم آمد و یک شب ز روی ناقه زمین خوردم و زهرا بغلم کرد و سرم بود روی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعله آهی که عیان گشت سیاهی و ندانم به چه جرم و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا کتکم زد، پس از آن دست مرا بست و پیاده به سوی قافله آورد، چه بهتر که نگویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ لب‌بام و ستم اهل جفا را. 

همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد که همین گوشة ویرانه‌سرا منزل ما شد، چه بگویم که چه دیدم، چه کشیدم، همه شب دم به دم از خواب پریدم، پس از آن زخم زبان‌ها که شنیدم، چه شبی بود که در خواب جمال پسر فاطمه دیدم، چو یکی طایر روح از قفس جسم پریدم، به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دریدم، دو لبم روی لبش بود که ناگاه در آن نیمه شب از خواب پریدم، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را. 

اشک در دیده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان، ناله به لب، سینه پر از شعله فریاد، زدم داد که عمه پدرم کو؟ بگو آن کس که روی دامن او بود، سرم کو؟ چه شد آن ماه که تابید در این کلبه احزان و کشید از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه کشیدند و به تن جامه دریدند که ناگه طبقی را که در آن صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن رأس منیر پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشکش به بصر بود و به لب داشت همی ذکر خدا را. 

چه فروزان قمری بود، چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ، به پیشانی او جای یکی سنگ، لب خشک و ترک خوردة او بود کبود از اثر چوب به اشک و به پریشانی مویش که نگه کردم و دیدم اثر نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم و با گریه زدم بوسه به رگ‌های گلویش نگهش کردم و دیدم دو لبش در حرکت بود به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان و مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم، آمده‌‌ام تا که تو را هم ببرم، از پدر این راز شنیدم ز دل سوخته یک «یا ابتا» گفتم و پروازکنان سوی جنان رفتم و دیدم عمو عباس و علی‌اکبرِ فرخنده لقا را. 

حال در شام بوَد تربتِ من کعبه حاجات، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بیایید که اینجاست، پس از تربت زینب حرم عمه سادات، همانا به کنار حرم کوچک من اشک فشانید، به یاد رخ نیلی شده‌ام، روضه بخوانید به جان پدرم دور مزار من مظلومه بگردید و بدانید که با سن کمم مادر غمخوار شمایم، نه در این عالم دنیا که به فردای قیامت به حضور پدرم یار شمایم، همه جا روشنی چشم گهربار شمایم، همه ریزید چو «میثم» ز غمم اشک که گیرم همه جا دست شما
***استاد حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/10/15 | نظر

سر من هم به هوای سر تو افتادست
بال پروانه به پای پر تو افتادست
قول دادم به همه گریه برایت نکنم
چه کنم!چشم،به چشم تر تو افتادست
قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
می کشیدند سر موی مرا دست به دست
مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست
عمه اصلا به رویم هیچ نیاورد و نگفت
که چرا دخترکم معجر تو افتادست
من از این روی زمین خورده ی خود فهمیدم
آسمان یاد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
***محمد امین سبکبار***

 


نویسنده سائل در سه شنبه 89/9/16 | نظر

وقتی که آمدی به برم نور دیده ام
گفتم که باز هم نکند خواب دیده ام
بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام
خیلی میان راه اذیت شدم ولی
رنج سفر به شوق وصالت کشیده ام
تنها به شوقت این همه محنت کشیده ام
این را بدان که بین تو و تازیانه ها
نام تو را به قیمت سیلی خریده ام
در بین این مسیر پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چکیده ام
پایم سرم تمام تنم درد می کند
از بس که "زجر" در دل صحرا کشیده ام
کم سو شده دو چشم من از ضربه های او
حتی به زور صوت رسا را شنیده ام
از راه رفتنم تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو چشیده ام
پاهای من همه پر طاول شده ببین
خیلی به روی خار بیابان دویده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
عمه که پاسخی به سؤالم نمی دهد
آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
پاهای من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او میان بیابان دویده ام
***محمد علی بیابانی***

 کاروان می رود و دخترکی جا ماندست
وسط باغ خزان قاصدکی جا ماندست
لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست
سر باباست که در مردمکی جا ماندست
جای گلبوسه ی پروانه به رخسار گلش
نقش گلگون هجوم کتکی جا ماندست
پای خورشید ز بس پشت سرش می آمد
روی لب های کویرش ترکی جا ماندست
بر سر سفره غم های دلش هر وعده
اثر زخمی سوز نمکی جا ماندست
با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت:
نکند در کف دستش فدکی جا ماندست
هاتفی داد ندا قامت این قافله را
قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
***محمد امین سبکبار***


نویسنده سائل در سه شنبه 89/9/16 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<