ابری شده است حال و هوای نگاهتان
بغض غروب می چکد از هر پگاهتان
دلتنگیِ غمی چقدر موج می زند
در اشکهای نیمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آینه هم تار می شود
با غربتی که می چکد از اشک و آهتان
همراه گریه های تو از دست می رویم
پائین پای روضة شال سیاهتان
عطر مزار مادر سادات می رسد
از یاسهای هر سحر بارگاهتان
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راهتان »
اینقدر که پر از تب اندوه و ناله ای
شاید دلت گرفته به یاد سه ساله ای
می گفت چشمهای ترش درد می کند
قدش خمیده و کمرش درد می کند
از بسکه سوخت دامن معصوم خیمه ها
حتی نگاه شعله ورش درد می کند
طوفان تازیانه و باران سنگها !
بیخود که نیست بال و پرش درد می کند
می سوخت غرقِ حسرت خورشید نیزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد می کند
از لطف دستهای نوازشگری که بود
دیگر تمام موی سرش درد می کند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
***یوسف رحیمی***
***برگرفته از وبلاگ وزین حسینیه***