ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

سائل - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :64
بازدید دیروز :135
کل بازدید ها :6117591

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

نور حق می دمد از مشرق سجاده‌ی تو
چه شکوهی ست در این زندگی ساده تو

می رود از نظرش جنت و ملک و ملکوت
آنکه از روز نخستین شده دلداده‌ی تو

زمزم و کوثر و تسنیم به وجد آمده اند
از زلالی می و روشنی باده‌ی تو

هر کسی معجزه‌ی چشم تو را باور کرد
می شود بنده ولی بنده‌ی آزاده‌ی تو

با کرامات نگاهت دل هر عاشق را
می برد سمت خدا روشنی جاده‌ی تو

آمدی تا به جهان نور یقین برگردد
نور ایمان و سعادت به زمین برگردد


مکه با مقدم تو عطر بهاران دارد
دیده‌ی روشن تو رحمت باران دارد

کعبه بر شانه‌ی لطف تو توکل کرده
با نفس های مسیحایی تو جان دارد

مثل جدّت تو نهادی حجر الاسود را
ور نه بی مرحمتت قامت لرزان دارد

هر کسی در دل او نور ولایت جاری ست
به کرامات تو و چشم تو ایمان دارد

از نگاهت همه اعجاز و یقین می بارد
چشمهایت چقدر تازه مسلمان دارد

آیه آیه کلمات تو همه روشنی اند
خط به خط مصحف تو جلوه‌ی قرآن دارد

لحظاتت همه از نور خدا لبریزند
مگر این شوق الهی تو پایان دارد

شب گذشت و سر تو بر روی تربت مانده
در عروجی تو ولی شوق عبادت مانده

با تو هر لحظه‌ی من بوی خدا می گیرد
عطر اخلاص و مناجات و دعا می گیرد

بچشان بر دل ما طعم عبودیّت را
سجده هامان به نگاه تو بها می گیرد

تو ولی نعمت ما و همه عبدت هستیم
رحمت واسعه ات دست مرا می گیرد

تا بقیعت دل شیدای مرا راهی کن
عشق از گوشه‌ی چشمان تو پا می گیرد

آنقدر بنده نوازی که دل چون من هم
عاقبت تذکره‌ی کرب و بلا می گیرد

بانی روضه‌ی اربابی و باران باران
چشمم از محضر تو اذن بکا می گیرد

از تو بر گردن اسلام چه دِیْنی مانده
با فداکاری تو شور حسینی مانده

رهبر جان به کف اهل ولایی آقا
مظهر بی بدل صبر و رضایی آقا

به تو و عزت و ایثار و شکوهت سوگند
علم افراشته‌ی خون خدایی آقا

بیرق نهضت ارباب به روی دوشت
وارث سرخی خون شهدایی آقا

خطبه‌ی حیدری ات کاخ ستم را لرزاند
دشمن تو نبرد راه به جایی آقا

کربلا را که تو به کوفه و شام آوردی
همه دیدند که مصباح هدایی آقا

مصحف چشم تو از عشق حکایت دارد
راوی غیرت و ایمان و وفایی آقا

دیده‌ی غرق به خون تو گواهی داده
تو عزادار چهل سال منایی آقا

اشک هم از غم چشمان تو خون می‌گرید
زائر جان به لب کرب و بلایی آقا

چشمهای تو از آن ظهر قیامت می خواند
دم بدم در همه جا داشت مصیبت می خواند


غربت و بی کسی قافله یادت مانده
شام اندوه و شب هلهله یادت مانده

خار غم چشم تو را باز نشانده در خون
پای زخمی و پر از آبله یادت مانده

در خرابه تو هم از پای نشستی آخر
قامت خم شده‌ی نافله یادت مانده

زخم بی مرهم چل روز اسارت آقا
سالها سلسله در سلسله یادت مانده

سالیانی ست که این داغ شهیدت کرده
تلخی طعنه‌ی صد حرمله یادت مانده

قاتلت درد و غم و بی کسی عاشوراست
سالیانی ست دل زخمی ات ارباً ارباست
***یوسف رحیمی***


نویسنده سائل در جمعه 91/4/2 | نظر

سلام عطر خوش دلپذیر سجاده
سلام دلبر سجده ، امیر سجاده

سلام سفره پر نعمت دعا خوانی
سلام سفره مهمان پذیر سجاده

سلام تازه شعر و شعور و احساسم
سلام تازه مریدی به پیر سجاده

چقدر دست مرام من از تو خالی شد
شبی که دور شدم از مسیر سجاده

پیاده می شوم اینجا کنار اشکم تا
بیفتم از سر خجلت به زیر سجاده

و یطعمون علی حبه شما هستید
منم یتیم و فقیر و اسیر سجاده

منیم فقیر شما یک عطا به من بدهید
مرااسیر کنید و خدا به من بدهید

 
شبی که مثل همیشه خدا تو را می دید
و داشت عرش نمازت ستاره می بارید -

جقدر حجم حضورت وسیع و ناپیدا
که لحظه لحظه در آن جز خدا نمی گنجید

همان شب از نفس سجده های پرنورت
که داشت قامت ابلیس روح می لرزید

به شکل افعی خشمی در آمد و آمد
به گرد پای حضور تو داشت می چرخید

و نیش هم زد و تا از حضور درآیی
ولی چگونه شود نور منفک از خورشید

تو هم علی خدایی و محو محو خدا
که تیر و نیش ندارد به عشق تو تردید

و ناگهان پس از آن اتفاق رویایی
عبای سبز خودش را خدا به تو بخشید

چنان به رحمت خود موج زد به خاطر تو
که بر سواحل پیشانیت صدف پاشید

 و بعد روی صدفها به رنگ آب نوشت
از این به بعد شما زین العابدین هستید

از این به بعد نه ، از قبل عالم ذر بود
که سجده های تو در ساق عرش محشر بود

بهشت قطعه ای از تربت زمینت بود
و عرش آینه ای از دل یقینت بود

فرات کوفی ، ابوحمزه ثمالی ها
زیاد از این صلحا توی آستینت بود

صدای آیه ترتیل تو که می آمد
خدا هم عاشق اصوات دلنشینت بود

هزار رکعت هر شب نماز می خواندی
نماز یکسره مهمان شب نشینت بود

  انبیاء به پیشانی تو بوسه زدند
چرا که نقش علی نقش بر جبینت بود

هزار دسته ملک در صف عبادت تو
گدای روز و شب زین العابدینت بود

همیشه خاطره عمه در دلت می سوخت
و عکس قافله در چشم نازنینت بود

در آن غروب که عمه اسیر اعدا شد
دل تو خون و شد و سجاده تو دریا شد
 

چقدر آیه بریزد خدا به نام شما
چقدر معرفت آرد همین سلام شما

مرورتان بخدا از همیشه تازه تر است
برای هر که بخواند به احترام شما

کنار جاده دنیا پیاده گردیدم
فقط برای عبودیت مقام شما

به احترام شما از خدا طلب کردم
مرا برد به بهشت پر از کلام شما 

کنار مادرتان هم غذا نمی خوردید
چقدر درس ادب دارد این مرام شما

اگر کرامت عالم به دستهای شماست
منم گدای شما و منم گدای شما

منم گدای شما و گدای مادرتان
منم شوم فدای شما و فدای مادرتان


رسیده اید از آن سوی باور ایمان
به روی دوش گرفتید سوره انسان

منم که سوره افتاده از نگاه توام
منم که دور شدم از نگاه الرحمان

چه می شود که نگاهی به ما کنید آقا
که اسم ما بخورد بر کتیبه باران

که یک نفس بزنی تا دلم بهشت شود
که یک نفس بزنی تا دلم بگیرد جان

 صحیفه های دعا را به من بیاموزان
که از دل کلماتت در آورم قرآن

خداکه اسم تو را یاد دادبر آدم
منم صدات زدم ، صدا زدم با آن –

دو اسم ناز و قشنگت یکی به نام علی
یکی به نام حسین ، یا بن سید العطشان

علی ترین پسر کربلا نگاهم کن
مرا ستاره ستاره اسیر ماهم کن
 

در آن غروب که مقتل پر از کبوتر بود
پر از تهاجم تیر و سنان و خنجر بود

در آن غروب که چادر زخیمه ها افتاد
و دشت پر شده از ناله های معجر بود

در آن غروب که عمه کبود و نیلی شد
و دست و بازویش از تازیانه پرپر شد 

در آن غروب که مشکی به آسمان می رفت
و روی نیزه در آن سو نگاه اصغر بود

در آن غروب که عمه تو را تسلی داد
و آتش دل او از تو نیز بدتر بود

در آن غروب که هر نیزه ای به سویی رفت
و روی نیزه که دعوا برای یک سر بود
 
در آن غروب تو در کربلا شهید شدی
کنار عمه به شام بلا شهید شدی


نویسنده سائل در جمعه 91/4/2 | نظر

باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت

تعبیرهای ما همه محدود و نارساست
در شرح بیکرانی اوصاف کاملت

بی شک در آن به غیر جمال حسین نیست
آئینه ای اگر بگذاری مقابلت

ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه
غم می بری ز قلب همه با شمائلت

در آستانة تو گدایی بهانه است
دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت

با زورق شکستة دل سال های سال
پهلو گرفته ایم حوالی ساحلت

بی شک خدا سرشته تو را از گل حسین
سقای با فضیلت و دریا دل حسین


تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی

در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت
الگوی بندگی و وقار و ادب شدی

هم چشمهای روشنت آئینة رجاست
هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی

باید که ذوالفقار حمایل کنی فقط
وقتی که تو به شیر خدا منتسب شدی

 در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم
تو اسوة زهیر و حبیب و وَهب شدی

در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست
فرزند لافتایی و شیر عرب شدی

فرماندة سپاهی و آب آور حسین
ای نافذ البصیره ترین یاور حسین


بی شک تو صبح روشن شبهای تیره ای
خورشیدی و به ظلمت این شام چیره ای

تسخیر کرده جذبة چشم تو ماه را
بی‌خود که نیست تو قمر این عشیره ای

عصمت دخیل تار عبای تو از ازل
جز بندگی ندیده کسی از تو سیره ای
 
قدر تو را کسی نشناسد در این مقام
وقتی برای امر شفاعت ذخیره ای

ما را بس است وقت عبور از پل صراط
از تار و پود بیرق تو دستگیره ای
 
چشم امید عالم و آدم به دست توست
باب الحسین هستی و پرچم به دست توست


فردوس دل همیشه اسیر خیال توست
حتی نگاه آینه محو جمال توست

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی
این آب نیست زمزمه های زلال توست

ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر
تنها بیان مختصری از کمال توست
 
در محضر امام تو تسلیم محضی و
والاترین خصائل تو امتثال توست

 فردا همه به منزلتت غبطه می خورند
فردا تمام عرش خدا زیر بال توست
 
باب الحوائجی و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستی مجال توست
 
ای آفتاب علقمه: روحی لک الفدا
ای آرزوی فاطمه: روحی لک الفدا


ای آفتاب روشن شبهای علقمه
سرو رشید خوش قد و بالای علقمه
 
داده ست مشک تشنة تو آب را بها
ای آبروی آب، مسیحای عقلمه

وقتی که چند موج علیل شریعه را
کرده ست خاک پای تو دریای علقمه

 لب تشنة زیارت لبهات مانده است
آری نگفته ای به تمنای علقمه

 امروز دستهای تو افتاد روی خاک
تا پا بگیرد از دل صحرای علقمه

با وعده های مادرت آسوده خاطریم
چشم امید ماست به فردای علقمه
 
این عطر یاس حضرت زهراست می وزد
از سمت کربلای تو ، سقای علقمه
 
شبهای جمعه نالة محزون مادری
می آید از حوالی دریای علقمه

ام البنین و فاطمه با قامتی کمان
اینجا نشسته اند و شده آب روضه خوان


فرصت نداد تا که لبی تر کند گلو
دارد به دست، ماه حرم، مشک آرزو

می آید از کنار شریعه شهاب وار
بسته ست راه را به حرم لشکر عدو

طوفان تیر می وزد از بین نخلها
حالا شنیدنی شده با مشک گفتگو:

« بسته ست جان طفل صغیری به جان تو
تو مشک آب نه که تویی جام آبرو

ای مشک جان من به فدای سر حسین
اما تو آب را برسان تا خیام او »

اما شکست ساغر و ساقی ز دست رفت
جاری ست خون ز بادة چشمش سبو سبو

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت
تا با امام خود نشود باز رو برو

تنها پناه اهل حرم بر نگشته است
می بارد از نگاه سکینه : عمو عمو

در خیمه اوج بی کسی احساس می شود
خورشید نیزه ها سر عباس می شود
***یوسف رحیمی
***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

گر چه از عشق فقط لطمه زدن را بلدیم
گر چه چندی است که بی روح تر از هر جسدیم

گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم
جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم

روزگاری است که ما رعیت این خانه شدیم
سجده ی شکر بر آریم که دیوانه شدیم


از همان روز که حُسنش به تجلّی دم زد
از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

بنده ی عشقم و مجنون حسین بن علی
در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

 
آسمان با طپش ماه تماشا دارد
قطره دریا که شود جلوه ی زیبا دارد

روح در جسم که باشد همه جا جا دارد
عشق با نام حسین است که معنی دارد

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین
شب میلاد حسین است شب عشق همین


او رسیده که به داد دل غافل برسد
کشتی گمشده ی عشق به ساحل برسد

کاروانی که به ره مانده به منزل برسد
نمک سفره ی ما نُقل محافل برسد

به همان کس که به میزان خدا هست محک
هر کجا سفره ی عشق است حسین است نمک


شب شور است که شیرین و غزل خوان شده ام
خیس از بارش احسان فراوان شده ام

جان رها کرده و دل بسته ی جانان شده ام
مست جام رجب و تشنه ی شعبان شده ام

که شب سوم این ماه حبیب آمده است
باز از باغ خدا نفحه ی سیب آمده است


او همان است که احسان قدیمش خوانند
در مدینه همه آقای کریمش خوانند

صاحب جام بلایای عظیمش خوانند
پنجمین دشمن شیطان رجیمش خوانند

از ازل تا به ابد خلق خدا می دانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند


غم عشق است که آتش زده بر بنیادم
تا که در راه محبت بدهد بر بادم

من ملک بودم و فردوس نه آمد یادم
که من از روز ازل اهل حسین آبادم
 
منم آن رود که جز جانب دریا نروم
بر  دری غیر در خانه ی مولا نروم


ما که بر صاحب این عشق ارادت داریم
ما که انگیزه ی بر گشت به فطرت داریم

یک نفس تا به خدا بُعد مسافت داریم
باز هم در سرمان شور زیارت داریم

هرکه دارد سر همراهی ما بسم الله
هر که دارد هوس کرب بلا بسم الله

 
کربلا گفتم و دیدم جگرم می سوزد
آسمان دود زمین در نظرم می سوزد

گوییا معجر بانوی حرم می سوزد
دختری گفت که ای عمه سرم می سوزد

خیمه در خیمه دل اهل حرم شعله ور است
آتش سینه ی زینب ز همه بیشتر است
***محسن عرب خالقی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد
بر سرش سایه ی آرامش طوبا دارد

با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد
پای این عشق اگر جان بدهم جا دارد

آدم تو شده ام با تو سر افراز شدم
یعنی از موهبت داغ تو آغاز شدم


چه کسی گفت پریشان نشدن خوب تر است
مدیون لب جانان نشدن خوب تر است

دم به دم گریه ی باران نشدن خوب تر است
ظرف یک ثانیه توفان نشدن خوب تر است

هر کسی گفته غم نام ترا نشنیده
حرفی از سلسله احکام ترا نشنیده


قبل از اینکه برسی اشک همه در آمد
یعنی از معجزه ات کوثر دیگر آمد

بر سر بال و پر سوخته ها پر آمد
شاه از در نرسید این همه نوکر آمد

دست بر سینه به فرمان نگاهت دارند
سر روی آینه ی تربت راهت دارند


ما که هستیم ،تو را قلب خدا میخواهد
خوب ها هیچ که هر بی سر و پا میخواهد

اشک حاجت که بهانه است تو را میخواهد
پشت در هم بروی باز گدا میخواهد

چشم پر شرم کرم خانه خرابش بکند
وای یکبار شده یار خطابش بکند


ای مناجات پر از عاطفه های عرفه
دست بالا ببر ای مرد خدای عرفه

تا که شرمنده شود جای به جای عرفه
از صدای سخن عشق دعای عرفه

خوشتر از صوت دل انگیز ترا نشنیدیم
یادگاری است که در هیچ کجا نشنیدیم


من اگر در حرم روضه نبارم چه کنم
دست من نیست که از فصل بهارم چه کنم

از ازل خدمت تو  شد سر و کارم چه کنم
تا محرم شب و روزم نشمارم چه کنم

همه اجداد من آواره ی آل تو شدند
یک به یک ایل و تبارم همه مال تو شدند


وسط روز دهم زمزمه ی باران بود
جنگ بین همه ی کفر و همه ایمان بود

کار تو منجی انسانیت انسان بود
کار تو کار نبوده ست که کارستان بود

نور حق از افق خاک تو در می آید
فقط از دست تو این معجزه بر می آید


داغ چشمان تو گلهای معطر داده
کربلا سوخت ولی از نفست بر داده

دست هایت به خدا اکبر و اصغر داده
به سر نیزه بی حوصله هم سر داده

سر به داری که شبیه تو شود آخر کیست
هیچ کس پیش تو محبوب تر از زینب نیست


سر به زیرند پس از بی سریت گردن ها
بعد عریانی تو وای به پیراهن ها

خاک بر حال و به فردا به همه بعدا ها
تف بر این زندگی مرده  به این آهن ها

بعد تو هیچ  نداریم علم را بفرست
منتقم صاحب آن تیغ دو دم را بفرست
***علیرضا لک***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

باز از عرش غزل های مرا آوردند
شیشه ناب عسلهای مرا آوردند

باز آغوش در آغوش دلم را بردند
طعم شیرین بغل های مرا آوردند

باز هم هیئتیان من و جشن ارباب
باز هم بچه محل های مرا آوردند

باز هم کرببلا ، عشق ، زیارت ، ارباب
باز هم خیر العمل ها ی مرا آوردند

آنطرف وسعت من عرش حسین است ولی
این طرف حداقل های مرا آوردند

وسعت روز مرا روز جزا می آرند
چون مرا از سفر کرببلا می آرند


ناز این آینه پنج تنت کشته مرا
ناز زهرا و علی و حسنت کشته مرا

از عقیق یمنت زیر زبانم بگذار
جلوه سرخ عقیق یمنت کشته مرا

سجده بر نیزه تو روح مرا بالا برد
بخدا شیوه عاشق شدنت کشته مرا

دلبری کرده مرا پیرهن سبز حسن
منتها سرخی این پیرهنت کشته مرا

تو همان اشک منی؛ می روی و می آیی
که همین رفتن و این آمدنت کشته مرا

تو همان کشته عشقی که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که جهان خرم از اوست


بین اسماء خدا اسم شما شیرین تر
با شما خواندن اسماء خدا شیرین تر

چهارده چشمه شیرین شفا هست ولی
بخدا دست شما هست شفا شیرین تر

آی حاجی به غم زمزم ما لب تر کن
که به والله بود زمزم ما شیرین تر

سعی در کعبه شش گوشه نمودم اما
نچشیدم به جز این سعی و صفا شیرین تر

مانده ام تا که در خانه تان پیر شوم
چون بود میوه این کرببلا شیرین تر

میوه کرببلا خون شهید است شهید
عشق یک عالمه مدیون شهید است شهید

تو که یک گوشه چشمت غم عالم را برد
نم اشکت گنه حضرت آدم را برد

از بهشت تو چه گوییم که از روز ازل
روضه ات را که خدا خواند؛ جهنم را برد
 
شیشه عطر شما در دل آدم که شکست
عطر انفاس بهشتت دل آدم را برد

هر که از کرببلا رفت محرم را باخت
هر که در کرببلا ماند محرم را برد

زمزم کعبه پس از کرببلا شیرین شد
اشک ششماهه تو شوری زمزم را برد

کینه های عرب از بدر و حنین و احدت
ساربانی شد و انگشتر خاتم را برد

آه انگشتر تو دست جسارت افتاد
بعد از آن پیرهنت نیز به غارت افتاد
***رحمان نوازنی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

در رحمت ز عرش تا وا شد
پر پروازمان محیا شد

رخ یوسف نشانمان دادند
دل مجنونمان زلیخا شد

صفحات صحیفه ی نوری
ورقی خورد و عشق معنا شد

نفسی زد کسی و بعد از آن
تن دنیای مرده احیا شد

رخ خود را نشان عالم داد
همه ی اعتبار دنیا شد

قلمم استعاره کم آورد
رخ زیباش تا هویدا شد

به زمین ماه مشرقین آمد
علی دوم حسین آمد

شب اربابمان سحر دارد
به روی دامنش قمر دارد

همه از شوق نو رسیده ی او
به لبش خنده ای اگر دارد

شب رویاست نخل امید
پدر و مادری ثمر دارد

دل بابا عجیب پر شور است
و خدا از دلش خبر دارد

به نگاهش عموی بی تابش
نتوانست چشم بردارد

سر بوسیدن لبان پسر
پدرش میل بیشتر دارد

و به کوری چشم بد نظران
پدری باز هم پسر دارد

به دعایش دخیل بسته شده
پری از جبرئیل بسته شده

***مسعود اصلانی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

هوای عشق به سر دارم و دلی شیدا
و چشمهای پر از شوق رو به خدا

هوای این دل مجنون چقدر طوفانیست
چقدر شور تلاطم گرفته چون دریا

از آسمان خدا بوی سیب می آید
که برده هوش تمام اهالی دنیا

زمین شهر مدینه چو عرش اعلاء شد
ز ازدحام ملائک به شادی آنها

نگاه خیره ی بالا به سمت خانه ی عشق
میان خانه دلی پر کشیده تا بالا

ببین دلی پدرانه تپید و شیدا شد
و مادرانه کسی گرم گفتن لالا

از آسمان خدا نور عشق تابیده
به روی دامن مادر حسین خوابیده


علی دوباره در آغوش خود قمر دارد
میان خانه ی خود دلبری دگر دارد

کرامت قدم نو رسیده باعث شد
که باز فطرس پر بسته بال و پر دارد

پیمبر از لب او شهد عشق می نوشد
نمی تواند از این جام چشم بر دارد

ز ازدحام گدایان مجال حرکت نیست
شنیده اند دوباره علی پسر دارد

برای سوره ی کوثر شکوه فجر آمد
فقط خدا ز دل فاطمه خبر دارد

کنار مهد حسین آمده حسن امشب
شبی که نخل امید دلش ثمر دارد

ز بوی سیب ، زمین ِخدا معطر شد
به آب،کشتی اربابمان شناور شد


پریده ایم به شوقی که آسمان باشی
و قطره ما و تو دریای بی کران باشی

مگر نگفته پیمبر حسین و مِنّی ، پس
تو باید اشهد ربانی اذان باشی

بعید نیست که اصلا حسین باشی و بعد
خدایگان دل بیقرارمان باشی

تو آفریده شدی این و آن گرفتارت
تو آفریده شدی عشق این و آن باشی

قسم به کعبه ی شش گوشه ای که تو داری
مدار شش جهتِ هفت آسمان باشی

تو سیدالشهدایی امام عاشورا
بعید نیست خداگونه جاودان باشی

امام کرب و بلایی و مثل مهتابی
خوشا به حال دل من که نعم الاربابی

تویی که جا به دلِ بی قرار ما داری
هزار عاشق و مجنون و مبتلا داری

تمام عرش خدا زیر پای تو چون که
 به روی دوش پیمبر همیشه جا داری

و باید این همه مجنون کنار تو باشد
چرا که حضرت عشقی و کربلا داری

تو خلق میکنی و جان تازه میبخشی
تو اختیار خدا گونه از خدا داری

فقط به عشق نگاه تو میزنم نفسی
تو اختیار نفسهای سینه را داری

زلا اشک دمت آب زندگانی شد
تویی که کشته ی اشکی و چشمه ها داری

قسم به عشق ز عشق تو دل خدایی شد
به یک اشاره ی چشم تو کربلایی شد
***مسعود اصلانی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

پای قلم دوباره رسیده سر قرار
ای آسمان به دفتر شعرم غزل ببار

تندیس دلربائی و ای منتهای عشق
لطفی کن و به خانه ی چشمم قدم گذار

امشب برای بوسه به جای قدوم تو
قلب فرشته ها همه بی تاب و بیقرار

در پای گاهواره ی تو فطرس ملک
دل در دلش نبود و نگاهش به انتظار

بالی شکسته دارد و چشمان ملتمس
گشته دخیل روی تو ای یار گلعذار

آنقدر بال و پر روی قنداقه ات کشید
آخر شفا گرفت ز دستانت ای نگار

بنگر چگونه دور تو پرواز می کند
آری خدا به خلقت تو ناز می کند


در پیش ماه بس که زلال و منوری
شایسته تر به گفتن الله اکبری

در برق چشمهای شما هیبت علی است
پیوستگی بین دو ابروت حیدری

خیره شده به سمت شما چشم عرشیان
وقتی به خواب ناز در آغوش مادری

باید پدر عقیقه کند هرچه زودتر
از ترس چشم زخم و نظر بس که محشری

هر چند این قبیله همه نور واحدند
اما حسین فاطمه تو چیز دیگری

گاهی تو دلبری کنی و لحظه ای حسن
خورده به پای نام شما مهر دلبری

مادر همیشه همدم تنهائی تو بود
سرگرم در سرودن لالائی تو بود


هر دم در آستانه ی عشقت گدا شدم
از معصیت رها شدم و با خدا شدم

معجون شیر مادر و اشک عزایتان
بر جان من نشست و به تو مبتلا شدم

آندم که تربت تو به کامم گذاشتند
دلداده ی تو و غم کرب و بلا شدم

با واژه های (بر لب خشکیده ات سلام)
با ماجرای تشنگی ات آشنا شدم

هر دفعه بر در تو زمین خورده آمدم
در زیر پرچم و علمت باز پا شدم

دیدم که بسته شد در رحمت بر روی من
وقتی بقدر یک نفس از تو جدا شدم

رویای بیکرانه و شیرین هر شبی
آقای ذره پرور و سالار زینبی


برروی برگ برگ غزل جای شبنم است
اشکت به زخمهای دلم مثل مرهم است

زهرا نگاه کرده به من نوکرت شدم
جنس دل و تراشه ی این سینه از غم است

دار و ندارتان همگی خرج من شده
گر جان دهیم پای عزاداریت کم است

اینجا چه خوب باشی و بد راه می دهند
طرز خرید کردن ارباب درهم است

هر ساله شال و بیرق و پیراهن سیاه
چشم انتظار دیدن ماه محرم است

نقش است بر کتیبه ی دل شهر محتشم
(باز این چه شورش است که در خلق عالم است)

(مسلم)بگو به فاطمه دل زیر دین توست
 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
***هاشم طوسی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر

روز الست ، روز ازل ، لحظه های عشق
روزی که آفریده شد عالم برای عشق

روزی که آفرینش گیتی تمام شد
آغاز شد به دست خدا ماجرای عشق

بودیم گرچه در دل سر گشتگان ولی
کم کم شدیم بین همه آشنای عشق

چشمی میان آن همه ما را سوا نمود
دل را ربود و داد دلی مبتلای عشق

دستی به روی شانه مان خورد و ناگهان
ما را صدا نمود کسی با صدای عشق

روز الست لحظه ی آغاز عاشقی
ما را خدا نمود اسیر خدای عشق

عکس خدا نشسته بر آیینه هایمان
روز ازل حسینیه شد سینه هایمان


هستی بهانه بود که سِرّی بیان شود
مستی بهانه بود که ساقی عیان شود

خلقت ادامه یافت و رازی گشوده شد
تا معنی وجود زمین و زمان شود

با دست غیب وق ظهورت نوشت عشق
وقتش رسیده نوبت دیوانگان شود

قلب مدینه میطپد از خاک پای تو
جاروکش همیشه ی این آستان شود

حتی بهشت با سر مژگان رسیده است
تا قبله گاهِ وسعت هفت آسمان شود

تو حیدری ، تو فاطمه ای ، تو پیمبری
سوگند بر خدا که خداییش محشری


بی تو هزار گوشه ی دنیا صفا نداشت
اصلاً خدا بدون تو این جلوه را نداشت

گیرم هزار کعبه خدا خلق می نمود
چنگی به دل نمیزد اگر کربلا نداشت

حتی ز معجزات مسیحا خبر نبود
مشتی اگر ز خاک قدوم شما نداشت

به تو هوای خانه ی زهرا گرفته بود
اینقدر جلوه جاذبه ی مرتضا نداشت

شکر خدا که خانه تان هست روی خاک
ور نه زمین ِتیره که دارالشفا نداشت

مجموعه ی خصائل بی انتها شدی
یک جا تمام سلسله ی انبیا شدی

گیرم بهار نیست دمی جان فزا که هست
گیرم بهشت نیست غبار شما که هست

بر خشت خشت کعبه نوشتند با طلا
گیرم که قبله نیست ولی کربلا که هست

در ازدحام خیل گدا جا اگر کم است
تشریف آورید دو چشمان ما که هست

جایی اگر نبود خدا را صدا کنید
باب الجواد و سایه ی ایوان طلا که هست

کوتاه است سقف عالم اگر وقت پر زدن
غم نیست روی گنبد و گلدسته ها که هست

خوش گفته اند قطره که دریا نمی شود
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود


تو آمدی و قیامت کبری رقم زدی
بر تارُک همیشه ی عالم علم زدی

میخواستی که رَشک بَرَند دیگران به من
زلف مرا گره به نسیم حرم زدی

حس می کنم میان دلم بوی سیب را
از آن زمان که در حرم دل قدم زدی

می خواستی که شعله بگیریم بی امان
آتش به جان هر غزل محتشم زدی

با شیر ، طعم روضه تان را چشیده ام
وقتی سری به چشم ترِ مادرم زدی

مجنون کچه های غمم دست من بگیر
دل تنگ دیدن حرمم دست من بگیر


تو تشنه و دریغ ز یک جرعه آب، آه
تو تشنه و تمامی صحرا سراب، آه

در زیر نیزه های شکسته نهان شدی
با زخم های تازه تر و بی حساب، آه

یک سوی صدای العطش آرام میرسید
یک سو صدای هلهله ها در شتاب، آه

یک سو صدای ضجه ی زینب بلند بود
یک سو صدای مادرت اما کباب، آه

یک سو علم به خاک و علمدار غرق خون
یک سو به روی نیزه عزیز رباب، آه

کم کم نگاه بر بدنت سخت میشود
کم کم نفس زدنت سخت میشود
***محسن عرب خالقی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 91/4/1 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<