کاروان افتاده امشب دست هر نامحرمي
سينه مالامال درد است؛ اي دريغا مرهمي!
چند روزي داغ هفتادو دو گل را ديده ام
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
خيز وبا دست بريده با نگاهي غرق خون
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
روز عاشورا نمي داني چه برجانم گذشت
صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي
مجلس عيش است وشام ذلت وخاري به راه
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي
خطبه هايم اين محافل را به آتش مي کشد
رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي
با چنين حيوان صفتهايي که اينجا ديده ام
عالمي ديگر ببايد ساخت وزنو آدمي
يارب اين طشتي که در مجلس نمايان است چيست
کز شميمش بوي يار مهربان آيد همي
بي قراران تو محتاجان لختي گريه اند
کاندرين طوفان نمايد هفت درياشبنمي
شعر از استاد فرامرز عرب عامري و حافظ