ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

حضرت زینب(س) - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :133
بازدید دیروز :53
کل بازدید ها :6107798

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

خانه فاطمه آنروز تماشایی بود
که فضا جلوه گر از آیت زیبایی بود

در بهاری که  نسیمش نفس  جبریل است
گل ناز دگری  رو به شکوفایی بود

خانه ای را که خدا جلوه عصمت بخشید
در و دیوار پر از نقش شکیبایی بود

تا بیایند به تبریک محمد جبریل
با ملائک همه در حاال صف آرایی بود

به خدا چشم خدا دست خدا وجه خدا
ز جگر گوشه خود گرم پذیرایی بود

تا که قنداقه او را به بر اورد حسن
حالتی رفت در آنجا که تماشایی بود

ساکت از گریه نشد تا که حسینش نگرفت
این دو را چون که ز آغاز شناسائی  بود

دختری داشت در آغوش محبت زهرا
که سراپا همه ایینه زیبایی بود

دختری داشت سراپای همانند علی
زینبی داشت که ذاتش همه زهرایی بود

پنج تن آل عبا در دو جهان آقایند
وز شرف زینبشان وارث آقایی بود

پنج معصوم به او معرفت آموخته اند
که ز ایمان و یقین در خور یکتایی بود

وصف او عالمه غیر معلم شده است
تا به این مرتبه اش پایه دانایی بود

بود از صبر و رضا نایبه خاص امام
نازم او را که به این قدر  توانایی بود

کربلا صحنه عشق است و در آن صحنه عشق
همت زینب نستوه تماشایی بود

به علمداری صحرای بلا کرد قیام
رهبر قافله عشق به تنهایی بود

یک زن و آنهمه داغ دل و آنقدر شکیب
عقل از این واقعه در چنبر شیدایی بود

دیده ام کور که شد خاک نشین ره شام
آنکه خاک در او سرمه بینایی بود
***استاد سید رضا موید***


نویسنده سائل در سه شنبه 91/1/8 | نظر

آن شب که گل از دامن مهتاب مى ریخت
شبنم به پاى نخل باور آب مى ریخت

آن شب که غم آهنگ شادى ساز مى کرد
قفل اسارت را به گرمى باز مى کرد

آن شب که ساقى بوسه بر پیمانه مى زد
گیسوى شب را بهر مستان شانه مى زد

آن شب که بهر باغ دل غم لاله مى کاشت
در نیستان نینوانى ناله مى کاشت

آن شب شفق دیوان فتح نور مى خواند
بهر فلق شعر شب عاشور مى خواند

شهر مدینه طالب دیدار حق بود
چشم انتظار مطلع الفجر فلق بود

فطرس فراز آسمان ها بال مى زد
فریاد آزادى و استقلال مى زد

کاى اهل عالم در دیار شور و شادى
زد خیمه روز پنجم ماه جمادى

دیوان خلقت را خدا زیب و فرى داد
ساقى کوثر را ز کوثر کوثرى داد

شیر خدا را داد خالق ماده شیرى
قامت قیامت دختر روشن ضمیرى

جبریل بر ختم رسل پیغام مى داد
پیغام از پیروزى اسلام مى داد

مى گفت یا احمد شکوه باور آمد
بهر حسینت سینه چاک سنگر آمد 

بر خلق عالم نعمتى عظمى ست دختر
سوم گل و گل واژه زهراست دختر

دختر مگو چون همتى مردانه دارد
از آیه "قالوا بلا" پیمانه دارد

دختر مگو که دختران را رهبر آمد
بى پرده گویم صبر را پیغمبر آمد

بر روى ما تا مهر رخشان در گشاید
در بردبارى مثل او مادر نزآید

از صبر او دین خدا پاینده گردد
هر مرده اى ز انفاس گرمش زنده گردد

ثابت قدم مانند او گیتى ندیده
زیرا خدا او را حسینى آفریده

در روز عاشورا که روز آزمون است
او فارغ التحصیل آن دارالفنون است

قنداقه اش را تا که پیغمبر گرفتى
صد بوسه از رخسار? او برگرفتى

در دست پیغمبر ز دیده اشک مى ریخت
کز اشک او از چهره او رشک مى ریخت

در دست باب تاج دارش گریه مى کرد
گویى که از هجر نگارش گریه مى کرد

با گریه اش صلح حسن را زنده کرد او
چون غنچه بر روى حسینش خنده کرد او

یعنى تو را جان برادر خواهر آمد
خواهر نه تنها یاور و همسنگر آمد
***حجت الاسلام والمسلمین جواد محمد زمانی***
از وبلاگ حسینیه


نویسنده سائل در دوشنبه 91/1/7 | نظر

از بلا پروا کجا دارد دل دریایی ات
راه بر توفان ببندد قامت سینایی ات

سینه ات جولانگه امواج توفان بلاست
شور اقیانوس دارد، دیده ی دریایی ات

در نگارستان چشمت، نقش می بندد بهار
می کند روشن جهان را چهره ی زهرایی ات

حامل منشور خونین حسینی، زینبا!
جاودان جوش است نور چشمه دانایی ات

تا ابد پر می گشاید بر فراسوی زمان
چون عقابی خشمگینْ فریاد عاشورایی ات

در زلال دیده ی آئینه ها تصویر توست
مانده حیران چشم عالم از جهان آرایی ات

در بیابانِ عطش گر پا گذاری هر نفس
صد گلستان گل شکوفد از دم عیسایی ات

دشمن از نطق علی وارت به خود لرزد چو بید
سامری رسوا شود، با معجز موسایی ات

هم چنان خورشید می تابد به عالم قرن هاست
در میان تیرگی ها، نور روشن رایی است
***سیمین دخت وحیدی***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/10/14 | نظر

وقتی به دل داغ برادر ماند و زینب
یک کربلا غم در برابر ماند و زینب

وقتی شهادت حرف آخر را رقم زد
غمنامه ی تن های بی سر ماند و زینب

وقتی خزان بر سُرخی آلاله ها زد
صحرایی از گل های پَرپَر ماند و زینب

وقتی که آتش با قساوت همزبان شد
در خیمه ها طوفان آذَر ماند و زینب

وقتی غزالان حرم هر سو دویدند
موی پریشان، دیده ی تر ماند و زینب

وقتی فضا خالی شد از پرواز یاران
یک آسمان بی کبوتر ماند و زینب

تا کربلا در کربلا مدفون نگردد
در نینوا فریاد آخر ماند و زینب

دیدیم جای ناله جای گریه کردن
قد قامت غوغای دیگر ماند و زینب

دست علی از آستینش شد نمایان
روح شجاعت های حیدر ماند و زینب

هنگامه ای دیگر به پا شد کربلا را
اوج تعهّد حفظ سنگر ماند و زینب

تکمیل نهضت در بیانش جلوه گر شد
وقتی پیام خون رهبر ماند و زینب
***عبدالعلی صادقی***


نویسنده سائل در جمعه 90/9/25 | نظر

مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب

ای جوهر مردی زنانه
مردی ز تو یافت پشتوانه

از چادر عفت تو لولاک
از شرم تو، شرم را جگر چاک

یک دشت شقایق بهشتی
بر سینه زداغ و درد، کِشتی

از بذر غم و شکوفه درد
بر دشت عقیقِ خون، گلِ زرد

افراشته باد، قامت غم
تا قامت زینب است، پرچم

از پشت علی، حسین دیگر
یا آنکه علی است، زیر معجر

چشمان علی ست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش

در بیشه سرخ غم نوردی
سرمشق کمال شیر مردی

آن لحظه داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه دوری و جدایی
آن، آنِ اراده خدایی

چشمان علی ز پشت معجر
افتاد به دیدگان حیدر

خورشید ستاده بود بی تاب
و آن دیده ماه، غرقه آب

یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاد به قامت اراده

این سوی، غم ایستاده والا
 آن سوی، شرف بلند بالا

دریای غم ایستاده، بی موج
در پیش ستیغ، رفعت و اوج

این دشت شکیب و غم گساری
آن قلّه اوج استواری

این فاطمه در علی ستاده
وآن حیدر فاطمی نژاده

این اشک، حجاب دیدگانش
وآن حُجب، غلام و پاسبانش

شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگسلد میانه

خورشید شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند

این ماند که باغمان بسازد
وآن رفت که نردِ عشق بازد
***علی موسوی گرمارودی***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/9/16 | نظر

خورشید برج عصمت اسلام، زینب است
ماه منیر عفّت ایّام، زینب است

آن بانوئی که از پی احیاء دین حق
جز در طریق عشق نزد گام، زینب است

آن بانوئی که مکتب آزادی حسین
با حکم اوست مصوّر احکام، زینب است

آن بانوئی که سایه مهرش چو آفتاب
پیوسته بود بر سر ایتام، زینب است

آن بانوئی که دوزخیان را شفاعتش
سازد بهشتی از ره اکرام، زینب است

آن بانوی گرامی مردآفرین، که هست
بابش علی و فاطمه اش مام، زینب است

آن مُحرِمی که طوف شهیدان عشق را
از صبر بست جامه احرام، زینب است

آن شیرزن که خطبه او کاخ ظلم را
ویرانه ساخت در سفر شام، زینب است

آن کس که ایستاد به میدان کربلا
چون کوه در برابر آلام، زینب است

آن شیرزن که گشت از او، روزگار خصم
در شهر شام، تیره تر از شام، زینب است

آن بانوئی که در حرم عفتش «خلیل»
ره نیست بر فرشته اوهام، زینب است
***احمد خلیلیان***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/9/16 | نظر

ای زینب! ای که بی تو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت

بی تو حیا به خاک زمین دفن گشته بود
بی تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت

در باغ وحی بین دو ریحانه رسول
رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت

تو عاشقی چو یوسف زهرا نداشتی
او چون تو عاشقی به تمام جهان نداشت

بی تو شکوفه های شهادت فسرده بود
 بی تو ریاض عشق و وفا باغبان نداشت

آگاه بود عشق، که بی تو غریب بود
اقرار داشت صبر، که بی تو توان نداشت

در پهندشت حادثه، با وسعت زمان
دنیا سراغ چون تو زنی قهرمان نداشت

تاریخ صابران جهان جانگداز تر
از قصّه صبوری تو داستان نداشت

هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم
تنها نه از سخن، ز سکوتت امان نداشت

گر پای صبر و همّت تو درمیان نبود
اسلام جز به گوشه عزلت مکان نداشت

کاخ ستم به خطبه توگشت زیر و رو
تابی به پیش قلّه آتش فشان نداشت

این غم کجا برم که گل دامن رسول
آبی به غیر اشک غم باغبان نداشت

شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواند
سهم غذاش داد به طفلی که نان نداشت

او دخت مادریست که از جور دشمنان
حتّی کنار خانه خود هم امان نداشت

روزی به زیر سایه پیغمبر خدای
روزی به جز سر شهدا سایه بان نداشت

زینب اگر نبود، شجاعت به گور بود
زینب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زینب اگر نبود، وفا سرشکسته بود
زینب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زینب اگر کمر به اسارت نبسته بود
آزادی این چنین، شرف جاودان نداشت

زینب اگر نبود پس از کشتن حسین
گلدسته صفا به صدای اذان نداشت

"میثم" هماره تا که به لب داشت صحبتی
حرفی بجز مناقب این خاندان نداشت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/9/16 | نظر

این ندا تا عرش بالا می رود
دختر آمد حیف مادر می رود . . .


نویسنده سائل در شنبه 90/1/20 | نظر

آرامش زیبای دو دریاست نگاهش
این دختر آرام و صبوری که رسیده

از شوق، علی سفره به اندازه یک شهر
انداخت، به شکرانه‌ی نوری که رسیده
*
کاشانه‌ی اهل دل و میخانه‌ی هستی
دنیا و سماوات و عوالم همه روشن

عطر خوش او پر شده در شهر مدینه
به به چه گلی! چشم و دلت فاطمه! روشن
*
لبخند نشسته به لب حضرت ساقی 
مرضیه دلش وا شده از دیدن دختر

تا آمده لبریز شده چشمه‌ی تسنیم
کامل شده با آیه‌ی او سوره‌ی کوثر
*
بی تاب شدی، دختر مهتاب رخ عشق!
بارانی اشک است چرا صورت ماهت؟

گریانی و پیش کسی آرام نداری
دنبال کدام آیت حق است نگاهت؟
*
باران بهاری شده‌ای دختر حیدر!
زهرا چه کند گریه‌ی تو بند بیاید

باید که بگویند: کنار تو حسینت
تا شاد شوی، با گل و لبخند بیاید
*
همسایه ندیده‌ به خدا سایه‌ای از تو
تمثیل حیایی تو و تندیس وقاری

پیداست ولی دختر سردار حنینی
از شور کلام و دل شیری که تو داری
*
شعر شب میلاد تو هم پر شده از اشک
بانو! چه کنم روی دلم سوی فرات است

جز اشک چه گویم که همه هستی عالم
عشق تو، حسین تو، قتیل العبرات است
*
اینقدر نریز اشک، صبوری کن و بگذار
هر قطره‌ی این اشک برای تو بماند

وقتی شب باریدن اشک است که مادر
در گوش تو لالایی پرواز بخواند
*
یک روز بیاید که پدر را تو ببینی
با چشم پر از اشک در آن غسل شبانه

با چادر خاکی برود مادر و فردا
با چادر کوچک بشوی خانم خانه
*
یک روز بیاید که حسن را تو ببینی
با اشک بشوید تن پاک پدرش را

فردا خود او بی رمق و رنگ پریده
در تشت بریزد قطعات جگرش را
*
روزی برسد، ... کاش که می‌شد نرسد... نه
آن لحظه‌ی سنگین خداحافظی از یار

ای کاش که هرگز به سراغ تو نیاید 
تا پیرهن کهنه‌ بخواهد ز تو دلدار
*
آن لحظه نیاید که تو باشی و بیفتد
آن سایه‌ی سر، بی سر و بی سایه به صحرا

ناموس خدا باشی و بر ناقه‌ی عریان
بنشینی و یک شهر بیاید به تماشا
***قاسم صرافان***


نویسنده سائل در جمعه 90/1/19 | نظر

قلم به دست گرفتم که باخدا باشم
قلم به دست گرقتم که از شما باشم

قلم به دست گرفتم که از تو بنویسم
و با ثنای تو همدوش انبیا باشم

قلم به دست گرفتم در انزوای خودم
که غرقتان شوم و از خودم جدا باشم

قلم به دست گرفتم که با دوبال غزل
در آسمان تو پروا کنم رها باشم

قلم به دست گرفتم در ابتدا اما
نشد مسافرتان تا به انتها باشم

قلم ز دست من افتاد و دم زدم از عشق
کبوتری شدم و پر زدم به شهر دمشق

برای آمدنت لحظه بیقراری کرد
زمین دوباره خروشید و چشمه جاری کرد

فرشته روی زمین را به مقدمت می شست
ملک زمینة شب را ستاره کاری کرد

مدینه آمدنت را در انتظار نشست
و بهر دیدن تو ثانیه شماری کرد

طلوع اشک فشانت به مادر و پدرت
هوای خانه شان را کمی بهاری کرد

شروع ابری و بارانی تو و چشمت
مسیر آمدنت را بنفشه باری کرد

ولی تمام بهانست خوب میدانم
من از نگاه تو شوق حسین میخوانم


تو زینب آمدی و خواهر حسین شدی
تو زینت پدر و مادر حسین شدی

تو آمدی و من از خنده هات فهمیدم
که ناز کرده ای و دلبر حسین شدی

تو در کتاب خدا نه که بین مصحف عشق
نزول کرده ای و کوثر حسین شدی

رسیده ای و خداوند کرده مبعوثت
که بعد واقعه پیغمبر حسین شدی

تمام کوفه به  هم ریخت تا لبت واشد
چو خطبه خوان شدی و حیدر حسین شدی

اگرچه بانویی اما علیِ کراری
فقط به دست خودت ذوالفقار کم داری


کدام واژه رسد بر مقام تقدیرت
کدام شعر و غزل می کنند تصویرت

به فهم و درک مقامت عقول کل بشر
هنوز هم که هنوزست مانده درگیرت

مفسران همه انگشت بر دهان هستند
زآیه ای که شنیدی و طرز تفسیرت

حدیث چشم تو دیده به دیده می چرخد
و اشک ها همه مأمور امر تکثیرت

بدان که بعد علمدار تو علمداری
فدای دست تو و شانه علمگیرت

تو در اسارتی اما جلیله ای زینب
به حق حق که تو الحق عقیله ای زینب


تویی انیس غم و غم مجانبت بانو
که اشک و غصه شده قوت غالبت بانو

چه باشکوه به صحرا رسیدی اما بعد
کسی نماند که باشد مراقبت بانو

از آنطرف که بلا پشت هر بلا دیدی
ولی به عرش رسیده مراتبت بانو

به دستخط خودت حک شده به دفتر غم
تمام آنچه که دیدی ، مصائبت بانو

ز دست می دهد ایوب عنان صبرش را
فقط ز خواندن قدری مطالبت بانو

اگرچه قد رشیدت خمید بی بی جان
کسی شکست شما را ندید بی بی جان


توان بده بپرم در هوای دستانت
توان بده که شوم غمسُرای دستانت

بگو از آنچه که حس کرد دست حیدریت
بگو که شعر بگویم برای دستانت

از آن امام بدون سپاه عاشورا
که بود ملتمس یک دعای دستانت

از آن طناب ضخیم پراز گل سرخی
که داشت شرح غم ماجرای دستانت

از آن سه ساله پیر پر از کبودیها
که گیسویش شده بود آشنای دستانت

من از نسیم دو دست تو یاس می بویم
به ذات فاطمی تو سپاس می گویم

***محمد بیابانی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 90/1/18 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<