ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

میلادیه - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :165
بازدید دیروز :166
کل بازدید ها :6111144

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

این کیست، این که محو تماشای خود شده
پیش از ظهور، مادرِ بابای خود شده

در بی زمانِ مانده به میلاد، سر بلند
از امتحانِ روشن فردای خود شده

با سیزده مناره خدا را صدا زده
قد قامت بلند مصلّای خود شده

منظومه های شمسی او بی نهایتند
گرم شکوه دیدن ژرفای خود شده

عقل فرشته ها که به جایی نمی رسد
خود پاسخِ شگفت معمّای خود شده

حالا علی برای علی جلوه کرده است
آئینه ی تلألؤ همتای خود شده

اصلاً خدا هر آن چه که می خواست، او شده
این کیست این که حضرت زهرای خود شده؟!

اشراق آسمانیِ رازِ تبارک است
صبح نزول سوره کوثر مبارک است!


دل می بری غزل غزل از این ترانه ها
شیواترین عزیزترین مادرانه ها

تسبیح را به دست بگیر و ببین که باز
معراج می روند همین دانه دانه ها

با آیه های سوره قدر آمدی که ما
ایمان بیاوریم به آن بی نشانه ها

هر صبح با سلام پیمبر طلوع توست
تنها بهانه ی پدرت از بهانه ها

آتش گرفت اگر تن تب دارمان چه غم
نورِ «دعای نورِ» تو سر زد به خانه ها

یا نور! فوق نور، علی نور ، نورِ نور
خورشید می شویم از این جاودانه ها

ای کاش زیر سایه سادات جا کنیم
نانی خوریم و حق نمک را ادا کنیم  

سرو آمدی که پایِ علی همسری کنی
اصلاً رسیده ای که علی پروری کنی

با خطبه ات حماسه ای از واژه ها شکفت
شاید زمان آن شده پیغمبری کنی

تو از خودت برای خدا خرج می کنی
تا پاسداری از شرف سنگری کنی ...

که ریشه ولایت از آن آب می خورد
تا سایه ای بگیرد و حق گستری کنی

نهج البلاغه خوان مدینه، طنین تو
پیچیده تا که شرح علی محوری کنی

شیرازه عفاف و حیا و وقار و صبر
تنها به دست توست که مرد آوری کنی

ما شیعه زاده ایم به این دل خوشیم که
بیمار می شویم کمی مادری کنی

بانو به قول خواجه هواخواهِ خدمتیم
جا ماندگان قافله های شهادتیم


یادش بخیر یاد شهیدان یکی یکی
شوریده های حضرت باران یکی یکی

خرّم شده است شهر به شهر دیارمان
از خون گرم و قامت ایشان یکی یکی

جبهه گرفته بوی تو را که گرفته ای ...
سرهای سرخ بر سر دامان یکی یکی

کم کم پیامشان که فراگیر می شود
گل می کنند غزّه و لبنان یکی یکی

بحرین و مصر و تونس و صنعا ز خواب جست
از انقلاب پیر جماران یکی یکی

اکنون رسیده است زمانش که بشکنند
طاغوت های سنگی انسان یکی یکی

با بیرق ولیّ زمان می زنیم پا ...
بر قله های دانش دوران یکی یکی

بر لب فرشته نام تو آورد گریه کرد
سجّاده درد پای تو حس کرد گریه کرد


جان می دهیم و از درتان پر نمی زنیم
موجیم و سر به ساحل دیگر نمی زنیم

وقتی که حرف، حرفِ ولایتمداری است
ما دم ز غیر تا دم آخر نمی زنیم

وقتی که امر نایبتان فرض جان ماست
سنگ کسی به سینه ی باور نمی زنیم

ما را فقط به پای ولایت نوشته اند
ما سینه پای بیرق دیگر نمی زنیم

با ذوالفقارِ نامِ علی پا گرفته ایم
ما درس خود ز مکتب زهرا گرفته ایم
***حسن لطفی***
*از وبلاگ حسینیه*


نویسنده سائل در دوشنبه 91/2/18 | نظر

باز هم زائر سپیده شدم
در حوالی عشق دیده شدم
مرده بودم و با نگاه شما
مثل روحی به تن دمیده شدم
تا بیایم مرا صدا زده ای
نام من گفتی و شنیده شدم
از قدم های با طراوت تو
مثل باران شدم چکیده شدم
میوه ی کال شاخه ای بودم
که به لطف شما رسیده شدم
تا به بار آمدم مرا کندی
با دو دستی کریم چیده شدم
تو مرا از خودم جدا کردی
و برای خودت سوا کردی

مثل باران همیشه می باری
با قدومت بهار می آری
در کویر دلم بگو آیا
دانه عشق خود نمی کاری
طعم لبهای توچه شیرین است
بسکه زیبایی و نمک داری
تا که بر هر غریبه رو نزنم
دست خالی مرا نمیذاری
منهم از راه دور آمده ام
می دهی این غریبه را یاری
تشنه لطف جام دست توام
دعوتم می کنی به افطاری
مستی وباده هِی چه میچسبد
وقت افطار مِی چه میچسبد

ما به لطف شما غزل داریم
عشق را با تو لم یزل داریم
حرفت آمد که ناگهان دیدیم
روی لبهای خود عسل داریم
تا که حرف کریم می آید
از کرامات تو مثل داریم
از کسی جز خدا نمی ترسیم
چون که شیرافکن جمل داریم
سر زیبایی تو با یوسف
بین اشعارمان جدل داریم
مثل تو نیست ورنه صد یوسف
در همین جا ، همین بغل داریم
هرکسی عاشق تو آقا شد
رنگ لیلا گرفت و زیبا شد

ای به لبهای من ترانه حسن
بهترین حس عاشقانه حسن
تا که نام تو را به لب بردم
در دلم زد گلی جوانه حسن
پرتوی از جمال تو کرده
رخنه در عمق هرکرانه حسن
کوچه ها را ببین که بند آمد
منشین پشت درب خانه حسن
مزنی شانه گیسویت که دلم
کرده در زلفت آشیانه حسن
تا به دست آورم دل زهرا
روضه ات را کنم بهانه حسن
صلح تو شد پیام عاشورا
ابتدای قیام عاشورا

ای تمام سخا و جود خدا
اکرم الاکرمین اکرمنا
با هزاران امید آمده ام
دست خالی ردم مکن آقا
ماه کامل شد از همان روزی
که شما آمدی در این دنیا
بخدا کم نمی شود از تو
قدمی رنجه کن به محفل ما
خواب دیدم مدینه آمده ایم
تا بگیریم اجازه از زهرا
که برایت حرم درست کنیم
مثل مشهد شبیه کرب و بلا
تا که گردیم سائل خانت
ای فدای مزار ویرانت

ای فقط ناله ای صدای اشک
ای وجود تو مبتلای اشک
گیسوانت سپید شد آقا
پیکرت آب شد به پای اشک
حرف من نیست فضه میگوید
بین خانه تویی خدای اشک
قتل تو بین کوچه ها رخ داد
زهر یارت شده دوای اشک
شب جشن است پس چرا گریه
تو بگو پاسخ چرای اشک
چقدر گریه میکنی آقا
روضه ات را بخوان به جای اشک
ماجرایی که زود پیرت کرد
آنچه از زندگیت سیرت کرد

چه بگویم از آن گل پرپر
چه بگویم ز داغ نیلوفر
چه بگویم سیاه شد روزم
اول کودکی شدم مضطر
حرف من خاطرات یک لحظه است
لحظه ای که نبود از آن بدتر
ایستادم به پنجه پایم
تا کنم روبروش سینه سپر
مثل طوفانی از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان دیدمش زمین خوردو
کاری از دست من نیامد بر
بعد آن غصه بود و خون جگر
دیدن روی قاتل مادر
***محمد علی بیابانی***


وبلاگ بی دست و پا ترین 


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/31 | نظر

شب بود و تاریکی طنین انداخت در شهر
سرما خروشی سهمگین انداخت در شهر
آن شب صبوری در سرشت مادران بود
زنده به گوری سرنوشت دختران بود
ناگاه فجری مژده ی روشنگر آورد
از خاوران نور محمد سر بر آورد
آن مرد، دل را شور محشر گونه ای داد
زن را کرامت های دیگر گونه ای داد
میگفت زن را چون آسمانی بیکران است
آری بهشتی زیر پای مادران است
زیباترین فصل کتاب او تو بودی
والاترین زن در خطاب او تو بودی
ای نور تو شمع دل افروز پیمبر
مزد عبادات چهل روز پیمبر
ای هم نشان با چاه در انبوه دردش
ای همنشین ماه با گلهای زردش
با آن جلالت پای پر آماس،آری
دستان پینه بسته و دستاس ،آری
بانو! چقدر این سادگی را دوست داری
پیش از سفر آمادگی را دوست داری
ای روزه از صبر سه روزت طاقتش طاق
ای سفره ی افطار تو سرشار انفاق
از بس پس انفاق ها لحظه شمردی
تا خانه ات رخت عروسی را نبردی
دست تو از باغ خدا انجیر می ریخت
بر کاسه ی صبح دل ما شیر می ریخت
آری گل مریم تماشا آفریدی
عطری دمیدی و مسیحا آفریدی
مثل اذان نام تو بر گلدسته ها ماند
وقتی گلستان تو زینب را شکوفاند
با نسل تو خورشید اندودیم اکنون
با یازده صبح تو خشنودیم اکنون
پلکی بزن اردیبهشتی تو باشیم
سلمان خرمای بهشتی تو باشیم
ای هرم صحرای عطش غالب به حالت
ای سختی شعب ابیطالب به جانت
شبنم بپاشان شاخه ساران سحر را
آغوش واکن بوسه باران پدر را
آری پدر را یا رسول الله گفتی
در پاسخ اما این سخن ها را شنفتی:
ای گل ، بهاری عاطفه در برگ ها کن
یعنی مرا با "ای پدر" تنها صدا کن
بعد از پدر صبر جمیل آرامتان کرد؟
یا گفتگو با جبرئیل آرامتان کرد؟
ما در مدینه عطر گلها را شنیدیم
اما نشانی از مزار تو ندیدیم
ای خطبه ات مهر دهان یاوه گوها
ای ندبه ات بنیان کن بی چشم و روها
با خطبه ات مرز امید و بیم بودی
آنجا تبر بر دوش ابراهیم بودی
گفتی: مبادا کافری ها پا بگیرند
موسی نباشد سامری ها پا بگیرند
نگذاشتی که بیشه ها در گیر باشند
روباه ها فکر شکار شیر باشند
با این حماسه شور و شینی آفریدی
تکبیر گفتی و حسینی آفریدی
دشمن اگر چه بادها در غبغب انداخت
خود را میان خطبه ی پر شور تو باخت
تو کوثری تو چشمه ای تو مثل رودی
از دامن خورشید ما تهمت زدودی
یعنی که گفتند ابتر است اما اینچنین نیست
انگشتر پیغمبر ما بی نگین نیست
اکنون خدا را شکر بی کوثر نماندیم
این انقلاب ماست ما ابتر نماندیم
امروز در بیروت نسل تازه داریم
در غزه از روح حماس آوازه داریم
آنک درای فتح وایمان پرشتاب است
این بانگ نسل سوم انقلاب است
" گر صد حرامی صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم"
بانو ! جوانانت خط شب را شکستند
با راه فرزندت خمینی عهد بستند
لب تر کنی در معرکه جان می سپارند
ای هاجر! اسماعیل هایت بیقرارند
بار دگر دل مژده ی روشنگر آورد
از خاوران نور محمد سر بر آورد
*** جواد محمد زمانی ***
بحر طویل
چشم خیسم پر ز باران بهاری
 مینویسم روی دیوار دل خود یادگاری
 خاطرات خنده ی بانوی عطر و عاطفه
بانوی دریا ، موج احساسات طاها ، مادر بابای دنیا
حضرت سیب بهشتی
باعث تطهیر هر پستی و زشتی
چشمه ی جاری شده از کوچه های باغ جنت
 می چکد از گوشه های چادرش باران عصمت
 جمع مروارید و شبنم ، شادی و غم
او که بود از نسل آب و آینه، اقوام زمزم
او که خوابیده به زیر سایه سار گوشه ی پلک مسیحایش هزار عیسی بن مریم
 بانوی یاسینه پوش خطه ی سبز خدا
 یعنی همان همسایه ی عرشی
که جبریل امین شد بالهایش
خاکبوس آستان ساده ی او
 شاهراه آسمانهای دو عالم می رسد تا جاده ی او
کعبه و هر چه زیارتگاه در سجاده ی او
 هرشب از عطر نفسهایش ملائک بهره مند و
هر فرشته پشت درهای تبسم زار سبزش مستمند و
روزها در پشت دستان سحرگاهش به آهی در کمند و
دست بر سینه همه با حرکت یک آن پلکش
کوه و صحرا ماه و خورشید و ستاره ساحل و امواج  دریا
پشت او دارد اقامه میکند آدم نماز توبه و
حوا ز دست او لباس عفت خود را گرفته
یا همین موسی
که در دستش عصا رد شد به نام آل زهرا
از مسیر نیلگون تنگ دریا
تازه فهمیدم چرا مادر گرفته از نگاه مرد نابینا
 حجاب چادر خود را
 همان شی گرانقدری که در یک نیمه شب
کرده مسلمان خودش هفتاد مطرود یهودی را
و دارد چند وصله بر سر و رویش
و سلمان گفت تا که آسیاب پینه های دستی اش میگردد و
نان من و ما میرسد از گرمی دست تنورش
او که دارد در قباله مالکیت بر زمین و آسمانها
سر خط مهریه اش یک سوم از کل تمام آبهای این زمین
یعنی که ما در کوچه اش مستاجر و خانه نشین
آری همان خاکی که شد همسایه با عرش برین
روزی سه بار از خانه اش خورشید می آید
 به سمت آسمان حضرت حیدر برون
هر روز و شب
هر گاه و بیگاهی بچیند
 دست مشتاق نبی از کهکشان سینه و دستان و صورت یک سبد ماه و ستاره
بعد باران های زخمی یک هوا پایین چشمان کبودش رد یک رنگین کمان
 آری همان جایی که فرموده پدر روحی که ما بین دو پهلوی من است
این سوخته ی شعله ی در
باغ خدا قوس هلالین ماه ابروی من است
حالا من و تو مانده با یک قطعه خاک گمشده در حسرت باران
ببار آقا بیا مهدی...
*** روح الله عیوضی***


نویسنده سائل در دوشنبه 89/3/10 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<